
داستان کوتاه کودکانه ماهی قرمز و قورباغه
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. روزگاری ماهی قرمز و کوچولویی بود که توی دریاچه بزرگی زندگی می کرد که خیلی بازیگوش بود .
روزی از روزها وقتی ماهی قرمز نزدیک ساحل شده بود ناگهان قورباغه ای پرید توی آب.
ماهی قرمز گفت : « سلام ! تو کجا بودی ؟ از کجا آمدی ؟ چرا من تو را ندیدم ؟ » قورباغه گفت : « من آن بالا ، روی برگ گل نیلوفر نشسته بودم و داشتم تو را تماشا می کردم.
ماهی قرمز گفت : تو هم مثل من از چیزهای قشنگ خوشت میاد؟
قورباغه گفت : بله من هر روز به چمنزار میروم . اونجا چیزهای خیلی زیبایی هستش.
ماهی قرمز گفت : چمنزار کجاست؟ چرا من تا حالا اونجا را ندیدم؟
قورباغه گفت : چمنزار بیرون از دریاچه ست. اگر از ساحل دریاچه بالا بری به چمنزار میرسی.
روی چمنزار پرنده ها پرواز می کنند. آهوها علف می خورند. خرگوشها موشها گاوها اینطرف و اونطرف میرند.
ماهی قرمز از حرف های قورباغه خیلی خوشش امد و توی فکر رفت و قورباغه هم پرید تا به چمنزار بره.
ماهی قرمز از آب بیرون پرید تا به ساحل برسه و به چمنزار بره ... گرما دهانش را خشک کرده بود و نمی تونست نفس بکشه.
فریاد زد کمک کمک من دارم میمیرم ولی کسی صدایش را نمی شنید . چشمهایش را بست و گفت قورباغه چطور می تونه اینجا نفس بکشه .
قورباغه که صدای ماهی کوچولو را شنید بطرفش رفت و او را به داخل آب هل داد و به او گفت: تو روی چمنزار چکار میکردی؟
ماهی کوچولو گفت: بدنبال چیزهای قشنگ امدم.
قورباغه گفت تو باید چیزهای قشنگ را توی دریاچه ببینی دنبال من بیا تا چیزهای زیبا را باهم ببینیم و هر دو به راه افتادند و از تماشای چیزهای قشنگ داخل دریاچه لذت می بردند.
قصه کوتاه کودکانه ماهی قرمز و قورباغه + دانلود قصه صوتی

دیدگاه ها