
هما از حسین قول گرفت تا حتما با امید صحبت کند و از قول وی به او بگوید این بچه بازی ها را تمام کند و از دفتر حسین خارج شد.
با رفتن هما حسین منشی را مرخص کرد و تصمیم گرفت پس از بررسی پروندهایی که امروز قراردادش را نوشته به امید زنگ بزند و با او قرار ملاقاتی بگذارد که پشیمان شد و بهتر دید اول با امید تماس بگیرد و با یک تیر چند نشان بزند هم اینکه در طراحی دعوی از امید کمک بگیرد هم از وضعیت امید مطلع شود و او را از تنهایی درآورد و دست آخر به قولی که هما از او گرفته عمل کند. صدای زنگ موبایل امید پیش از آنکه حسین شماره او را بگیرد در راهرو ساختمان بلند شد و بلافاصله زنگ در دفتر به صدا درآمد.
امید از کرج مستقیم به تخت طاووس آمده بود و کمی در حوالی دفتر حسین پرسه زده بود تا ساعت کاری وی تمام شود و بعد به دفتر او آمده بود علاوه اینکه حس کرده بود ممکن هست هما هم آنجا باشد. با ورود امید، حسین به قصد درست کردن قهوه وارد آبدارخانه شد و شروع کرد به گفتگو با امید که:
خوب مشتی تو که اینقدر خانمت و میشناسی و میدونی چه عکس العملی به کارها و رفتارت نشون میده چطور گذاشتی کار به قهر کردن و رها کردن خونه برسد؟
حسین همینطور که مشغول درست کردن قهوه بود رو به امید کرد و با نگاهی منتظر ماند تا امید پاسخ دهد. امید با آهی از اعماق وجودش سیگاری آتش زد و گفت، دقیقاً مشکل همین جاست که فقط من از توقعات وتمنیات او خبر دارم ولی او اگر هم توی این سه سال فهمیده باشه من چه چیزی از زندگی میخوام به روی مبارکش نیاورده. حسین! تو تنها آدمی هستی که برای اولین بار این شکل حرفها رو از من میشنوی و مطمئن باش آخرین نفر هم هستی. من میگم اگر روزی حرف زن و شوهری از بین خودشون رفت بیرون دیگه اون دوتا محرم هم نیستند. زن و شوهر خودشون باید بشینند و مشکلشون و حل کنند اما...
امید ادامه نداد و خیره شد به آتش سیگار و جرعه ای قهوه تلخ نوشید و کام سنگینی از سیگارش گرفت.حسین با تعارف شکلات به امید گفت: تلخ یا شیرین؟ امید: تلخ، خسته ام حسین جان خسته. از همه چی و همه کس خسته شدم بعضی وقتها میگم کاش هیچ وقت سراغ درس و دانشگاه و وکالت و این قِسم کارها نرفته بودم و می شدم کاسبی ساده یا نمی دونم شغلی که اینقدر محتاج فکر کردن و کتاب خوندن و روابط اجتماعی گسترده نبود تا بخوام برای هر اتفاقی توضیح بدم و هر ساعت و لحظه ای منتظر استرس و دردسر باشم. آن وقت حتماً دختری ساده و مهربان نصیبم می شد، صبح با هم صبحانه می خوردیم و من می رفتم در مغازه و ظهر بقچه ناهارم و بازمی کردم عطر برنج محلی با عطر شاخه گلی که زنم برام گذاشته قاطی می شد و با لذت به انتظار تمام شدن ساعت کار و رفتن به خونه و دیدن همسر سخت کار می کردم نه مثل الان که ...
دوباره بغض لعنتی سراغش آمد این چند روز به اندازه تمام عمرش بغض کرده بود. حسین لیوان آب را به امید داد و با پرسشی راجع به آزمون اختبار بحث و عوض کرد.
هما که وارد خانه شد با دیدن آشپزخانه ای در هم و شلوغ شوکه شد. پدرش با چهارتکه استیک بزرگ و انواع دسر و پیش غذا در حال چیدن میز شام بود. هما در کمال تعجب و عصبانیت پرسید: چه خبره پدر؟ مهمان دعوت کردی؟ پدر با لبخندی موذیانه گفت: نه دخترم مهمان چرا مگه خودمون بد میخوریم؟ فقط دیدم این دهاتی نوشیدنی نداره نخواستم از پول تو خرج کنم این شد که زنگ زدم دو تا از رفقا به بهانه شام برام نوشیدنی بیارند.
هما کلافه و خسته تر از آن بود که بتواند فریاد بکشد و فقط به نگاهی بسنده کرد و یادش آمد به روزی که امید، رامین و همسرش را ناهار دعوت کرده بود یا روزی که پدر امید برای جشن ازدواج دانشجویی به دعوت خود هما به تهران آمد.
با یادآوری این اتفاقات کمی احساس شرمندگی کرد اما غرور و ادعاهای توخالی مانعی بود که همواره هما را از عذرخواهی یا اعلام پشیمانی دور می کرد در این بین حرفهای تحریک کننده پدرش نیز بی تأثیر نبود. هما همینطور که در فکر اتفاقات زندگیش بود خیره به میز شام و بریز و بپاش های پدرش بود که بسان کفتاری گرسنه، خرناس کنان تکه های استیک را به دندان می کشید و هنوز لقمه را قورت نداده بود نوشیدنی سر میکشید و دوباره لقمه ای دیگر .
تصوری که هما از افراد دور میز داشت کرکس هایی بودند که بر سر تقسیم لاشه گاومیش به توافق رسیده اند و قرار هست تمام گرسنگی یک فصل زمستان را در این شب تلافی کنند. هما آنچنان محو تماشای پدر و دوستان مستش بود که متوجه زنگ پیامک موبایلش نشده بود تا وقتی که برای فرار از تماشای منظره ناخوشایند میز شام به صفحه گوشی اش پناه برد.
پیام از طرف امید بود؛ سلام قبلاً گفته بودم که اگر روزی مشکلی موجب شد که از هم دور باشیم به هیچکس حرفی نزن جز خودم اما مثل همیشه حرفم و گوش نکردی و رفتی پیش حسین. مهم نیست من عادت کردم به این نوع کارها.
فقط اگر ممکن بود تا چند هفته ای که امتحان اختبار دارم محبت کن هیچ کاری در جهت برگشتن من و ... نکن. بعد از هفت هفته امتحان تمام میشه آنوقت هر کاری دوست داشتی انجام بده. هما بلافاصله جواب داد تو کی هستی که به من دستور میدی که چه کار کنم یا نکنم من هر کاری دلم بخواد انجام می دهم و به تو هم هیچ ربطی نداره.
همین که خواست پیام را ارسال کند پشیمان شد و تصمیم گرفت برای اولین بار به حرف امید گوش دهد. پیامش را پاک کرد و شماره مادرش را گرفت و کل جریان را شرح داد. مادر هما مدت ها جدا از پدر هما در روستایی حوالی شمال زندگی مستقل داشت و درمان هر اتفاقی را رفتن به آن روستا می دانست لذا به هما نیز همین توصیه را کرد و هما نیز چمدانش را بست و فردا صبح با گذاشتن یادداشتی برای پدرش از خانه خارج شد.
دیدگاه ها