
گلچینی ناب از غزلیات عارفانه سعدی
جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع است جز سرّ عشق، هر چه بگویی بطالت است
ما را دگر معامله با هیچ کس نماند بیعی که بی حضور تو کردم ،اِقالت است
سعدی بشوی لوح دل از نقشِ غیر او علمی که ره به حق ننماید جهالت است
اشعار عارفانه کوتاه سعدی
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
غزلیات عارفانه سعدی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
با چشم نمیبیند یا راه نمیداند هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بودست از ولوله آسودهست بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
اشعار عارفانه سعدی برای استوری
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود
دل برقرار نیست که گویم نصیحتی از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
یار آن حریف نیست که از در درآیدم عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست ور کوه محنتم به مثل بیستون شود
ساکن نمیشود نفسی آب چشم من سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود
دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد تا زعفران چهره من لاله گون شود
دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت رخت سرای عقل به یغما کنون شود
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود
غزلیات عارفانه کوتاه سعدی
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد دریای آتشینم در دیده موج خون زد
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد
دیوانگان خود را میبست در سلاسل هر جا که عاقلی بود این جا دم از جنون زد
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد
غلغل فکند روحم در گلشن ملایک هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد
اشعار عارفانه کوتاه سعدی برای بیو
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل
کی رسم چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و زور و زر بودم دریغ
کاندر این غم هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
غزل عارفانه معروف کوتاه سعدی
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
گلچین برترین اشعار سعدی در وصف بهار و عید نوروز
20 شعر احساسی و رمانتیک از سعدی در مورد عشق
شعر گندم سعدی | زیباترین اشعار سعدی در وصف گندم