
یوسف در شعر سعدی
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ای روشن گهر پیر خردمند
زمصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی
بگفت احوال ما برق جهان است دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم گهی تا پشت پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی سر و دست از دو عالم بر فشاندی
شعر سعدی در مورد یوسف
کسی به دیده انکار اگر نگاه کند نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی
وگر به چشم ارادت نگه کنی در دیو فرشته ایت نماید به چشم کروبی
شعر سعدی در وصف یوسف
کاش آنان که عیب من گفتند رویت ای دلستان بدیدندی
تا به جای ترنج در نظرت بی خبر دست ها بریدندی
شعر سعدی درباره یوسف
آن که در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست
حال در ماندگان کسی داند که به احوال خویش در ماند
شعر زیبای سعدی در وصف یوسف
زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف درآویخت دست
چنان دیو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در یوسف افتاده بود
بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر
غم آلوده یوسف به کنجی نشست
به سر بر ز نفس ستمگاره دست
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان سرکش درآی
به سندان دلی روی در هم مکش
به تندی پریشان مکن وقت خوش
روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی
تو در روی سنگی شدی شرمناک
مرا شرم باد از خداوند پاک
چه سود از پشیمانی آید به کف
چو سرمایهی عمر کردی تلف؟
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز او عاقبت زرد رویی برند
به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن
گلچین برترین اشعار سعدی در وصف بهار و عید نوروز
شعر روز وداع یاران : غزلی از سعدی
20 شعر احساسی و رمانتیک از سعدی در مورد عشق