دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۴ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
قصه کودکانه: میمونی که نمی خواست بخوابد
زمان مطالعه: 4 دقیقه
قصه ای آموزنده درباره میمون کوچولویی که با وجود خستگی، نمی خواست شب ها بخوابد تا اینکه فیل مهربون به او اهمیت استراحت را یادآوری کرد.

داستان میمونی که نمی خواست بخوابه برای کودکان

یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل قدیمی یک میمون کوچولو زندگی میکرد به اسم بانی .. بانی بازیگوش و پرانرژی بود و صبح ها زودتر از همه حیوانات از خواب بیدار می شد و مشغول بازی و بپر بپر می شد. اون هر روز کلی کار می کرد و حتی یک دقیقه هم بیکار نبود!

حتما میپرسید مگه توی جنگل چه کارهایی میشه کرد؟ الان براتون میگم بانی از صبح تا شب مشغول چه کارهایی بود: اون هر روز همراه خرگوش مسابقه ی دو می دادند و از این طرف جنگل به اون طرف جنگل می رفتند.. دنبال سنجاقک ها می کرد و هرجا اونها می رفتند دنبالشون میرفت..

از درختها بالا می رفت و با پرنده ها و کوالا قایم موشک بازی می کرد.. از درخت نارگیل بالا میرفت تا نارگیل تازه بچینه.. کنار برکه می نشست و با تمساح ها حرف میزد و اونها رو تماشا می کرد.. وقتی توکان آواز می خوند خودش رو به توکان می رسوند و باهاش تمرین آواز خوندن می کرد..

هر چاله ی آبی که میدید توش می پرید و شالاپ شولوپ می کرد.. دنبال پروانه های رنگی می کرد و از این طرف به اون طرف می دوید تا اونها رو بگیره .. همراه خرگوش توی جنگل می نشستند و نقاشی می کشیدند..

توی دریاچه شیرجه میزد و شنا می کرد و حیوانات زیر آب رو تماشا می کرد.. اووووه و یک عالمه کار دیگه .. وقتی که عصر میشد و هوا کم کم تاریک میشد بانی شروع به خمیازه کشیدن می کرد..

اما شاید باورتون نشه ولی اون باز هم دست از بازی کردن برنمیداشت و روی شاخه ها تاب بازی می کرد! حیوانات جنگل بهش می گفتند:” بانی کوچولو.. مگه تو خسته نیستی؟ چرا نمیخوای میخوابی؟”

قصه بچگانه

اما بانی درحالیکه سعی می کرد چشمهاش رو به زور باز نگه داره می گفت:” نه من خسته نیستم .. من نمی خوام بخوابم.. من میخوام بازی کنم ..”

اون شب هم بانی مثل شبهای دیگه با اینکه خسته بود ولی نمی خواست بخوابه.. فیل که عاقل و مهربون بود بهش گفت:” بانی کوچولو تو از صبح مشغول بازی و فعالیت بودی.. بدنت الان به خواب و استراحت نیاز داره! اگر نخوابی ضعیف و مریض میشی …”

بانی درحالیکه خمیازه می کشید گفت:” نه من خوابم نمیاد! میخوام بازم بازی کنم ..” بعد از بلندترین درخت جنگل بالا رفت و در حالیکه شاخه درخت رو گرفته بود سر خورد و اومد پایین..

روی درخت همه حیوانات چشمهاشون رو بسته بودند و داشتند چرت میزدند.. همه جا ساکت و آروم بود،  فیل با صدای آروم گفت:” بانی تا وقتی که بپربپر کنی و یه جا آروم نشینی خوابت نمیبره.. کافیه روی این شاخه دراز بکشی و به ستاره ها نگاه کنی..”

بانی با اینکه علاقه ای به دراز کشیدن نداشت ولی به حرف فیل گوش داد و روی شاخه دراز کشید و به آسمون پرستاره خیره شد.. بعد خمیازه بلندی کشید و پاهاش که حسابی خسته بودند رو کش و قوسی داد و با خودش گفت:” آخیششش… استراحت کردن هم خیلی خوبه ..”  بعد آروم آروم چشمهاش روی هم رفت و بالاخره خوابش برد..

فیل نگاهی به بانی کرد که حالا توی خواب عمیقی فرو رفته بود. بعد لبخند زد و گفت:” شب بخیر بانی کوچولو” و خودش هم خوابید.. حالا همه حیوانات در خواب عمیق بودند و جنگل ساکت و آروم بود…

خب بچه ها جونم بگید ببینم شما شبها به موقع و راحت می خوابید؟ یا شما هم مثل بانی کوچولو دوست دارید همش بازی کنید و دیر بخوابید؟ حتما میدونید که خواب کافی و به موقع درست مثل غذا خوردن برای سلامتی بدنمون لازم و ضروریه .. برای اینکه رشد کافی داشته باشید و سالم و سرحال باشید حتما باید شبها زود بخوابید و خواب کافی داشته باشید..

separator line

همچنین بخوانید:
داستان کودکانه: لطفا منو بغل نکنید!

داستان کودکانه: لطفا منو بغل نکنید!

داستان آموزنده ای درباره احترام به حریم شخصی حیوانات و انسان ها، با شخصیت بامزه فندق، کواکه کوچولو.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits