داستان کودکانه قورباغه کوچولو و برکه بهاری تصویری
بهار شده بود و برکه پر از برگ های سبز زنبق بود. قورباغه کوچولو که اسمش قورقوری بود با ذوق به برکه نگاه کرد. آب برکه تمیز و زلال بود و زنبق های سبز همه جا رو پر کرده بودند. قورقوری عاشق رنگ سبز زنبق ها بود..
همون موقع کلی بچه قورباغه دم باریک سیاه از اینطرف برکه به اون طرف رفتند. اونها انقدر کوچولو و زیاد بودند که قوقوری نمی تونست اونها رو بشماره ..
قورقوری قیافش رو در هم کشید و با ناراحتی گفت:” این دم درازهای سیاه همه برکه رو پر کردند .. اونها با این ورجه وورجه هاشون آب برکه رو گل آلود می کنند..”
مامان قورباغه به اون گفته بود که این دم باریک ها خواهرها و برادرها، پسرعموها و دختر عموهاش هستند که با اومدن بهار از تخم هاشون بیرون اومدند و برکه رو پر کردند. اما قورقوری دوست داشت توی برکه تنها باشه و روی هر برگ زنبقی که دلش می خواد بنشینه و زیر نور خورشید لم بده و از آفتاب لذت ببره ! اون دلش نمی خواست برگهای سبز زنبق رو با این دم درازهای فسقلی شریک بشه ..
اون دلش می خواست مامان قورباغه و بابا قورباغه رو فقط برای خودش نگه داره .. البته به غیر از وقتهایی که کار اشتباهی می کرد و مامان و بابا سرزنشش می کردند..
قورباغه کوچولو دوست داشت اولین و بزرگترین تکه از کیک مگسی که مامان قورباغه می پخت رو برداره.. و اگر دلش خواست دومین و سومین تکه رو هم بخوره !
اون دلش می خواست برکه از هر دم دراز سیاهی خالی بشه و فقط خودش و مامان قورباغه و بابا قورباغه و ماهی های نقره ای که برکه رو زیباتر می کردند اونجا باشند.. ولی در واقعیت اصلا اینطوری نبود و دم درازهای سیاه که هنوز هیچ شباهتی به قورباغه ها نداشتند همه جا رو به هم می ریختند و مدام از این ور برکه به اون ور برکه می رفتند و آب رو تکون می دادند.
قورقوری گفت :” وقتی این همه دم دراز بزرگ بشن کجا زندگی می کنند؟ آخه این برکه انقدر بزرگ نیست که جا برای این همه قورباغه داشته باشه !”
بابا قورباغه گفت:” متاسفانه همه اونها تبدیل به قورباغه نمیشن و خیلی از اونها قبل از اینکه بزرگ بشن و شکل قورباغه ها بشن از بین میرن!” قورباغه کوچولو با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت.. اون ناگهان احساس غم کرد. با وجود اینکه این دم باریک ها برکه رو شلوغ و گل آلود کرده بودند ولی قورباغه کوچولو دلش نمی خواست همه اونها از بین برن!
روزها گذشت و همونطور که بابا قورباغه گفته بود تعداد زیادی از دم درازها از بین رفتند و فقط تعداد کمی از اونها بزرگ شدند و کم کم شبیه قورباغه ها شدند. قورباغه های کوچولو پرجنب و جوش و بازیگوش بودند و خیلی وقتها با کارهاشون قورقوری رو کلافه می کردند. با تمام شدن فصل بهار فقط سه تا قورباغه ی کوچولو باقی مونده بودند.
مامان قورباغه اونها رو در آغوش می گرفت و براشون لالایی قورباغه ای می خوند. قورقوری هنوز هم احساس ناراحتی می کرد چون 3 تا قورباغه کوچولو همه توجه مامان قورباغه رو به خودشون مشغول کرده بودند.
یکی از روزها مامان قورباغه و بابا قورباغه و همه قورباغه های کوچولو زیر آب بودند و خودشون رو برای یک مهمونی آماده می کردند. قورقوری هم مثل همیشه تنها روی یکی از برگهای زنبق نشسته بود که متوجه شد یک پسر بچه با چکمه های قرمز نزدیک برکه شد.
همه قورباغه ها زیر آب بودند و هیچ کس جز قورقوری اون پسربچه و توری بزرگی که دستش بود رو نمی دید! پسربچه در حالیکه توری اش رو دستش گرفته بود کنار برکه ایستاد و از بالا به قورباغه کوچولوهایی که توی برکه درحال بازیگوشی بودند نگاه کرد. قورقوری یکدفعه یاد حرف عموقورباغه افتاد که گفته بود:” بچه ها با توری هاشون قورباغه ها رو می گیرند!”
قورقوری با نگرانی توی آب شیرجه زد تا قورباغه کوچولوها رو از خطری که در انتظارشونه باخبر کنه ، اما قورباغه کوچولوهای بازیگوش دقیقا به سمت پسربچه و چکمه های قرمزش شنا می کردند.
قورقوری با خودش فکر کرد شاید الان بهترین موقع است تا برای همیشه از دست این قورباغه کوچولوهای مزاحم راحت بشه ولی ناگهان یاد قیافه غمگین مامان قورباغه افتاد و شروع کرد دست و پاهاش رو مثل پرچم تکون داد و قوقور بلندی کرد و گفت:” نه ! اونطرفی نرید! خطر … خطر…”
صدای قورقوری خیلی بلند بود . اون انقدر دستهاش رو تکون داد تا بالاخره قورباغه کوچولوها متوجه شدند و همگی به ته برکه رفتند و مامان قورباغه اونها رو یک گوشه جمع کرد..
بابا قورباغه لبخندی زد و با مهربونی گفت:” آفرین قورقوری ! تو قورباقه کوچولوها رو نجات دادی .. مطمین باش اونها هم یک روز به تو کمک می کنند ” قورقوری لبخند زد و به حرف بابا قورباغه فکر کرد. به نظر خوب میرسید. قوقوری گفت:” امیدوارم از این به بعد کمتر توی دست و پای من ورجه وورجه کنند و از سهم کیک مگسی من نخورند!”
مامان قورباغه و عمو قورباغه هم دور قورقوری جمع شدند و به خاطر کار خوب و شجاعانه اش ازش تشکر کردند. عمو قورباغه گفت:” تو کار مهم و باارزشی کردی! حتما وقتی قورباغه کوچولوها بزرگ بشن خواهر و برادرهای خوبی برای هم می شین و به هم کمک می کنید.. درست مثل الان من و پدرت!” قورقوری خندید و از فکر کردن به اینکه اونها هم یک روزی مثل بابا قورباغه و عموقورباغه باشند خوشحال شد.
دیدگاه ها