دلگرم
امروز: سه شنبه, ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۳۰ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۹ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
قصه کودکانه: میرم برای کرم ها لونه بسازم
زمان مطالعه: 4 دقیقه
داستان کوتاه و جذاب درباره دختربچه ای به نام زهره که پس از باران به فکر ساختن خانه برای کرم های خاکی می افتد.

داستان کوتاه میرم برای کرم ها لانه بسازم برای کودکان

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . باران تندی می بارید ، از روی بامها و دیوار ها محله بوی تند کاه گل بلند می شد . زهره از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد و با خوشحالی گفت : بی بی جون نگاه کن هیچ آبی رو زمین نمونده

بی بی همونطور که داشت پای دامن زهره رو کوک میزد با صدای لرزان گفت : آره بی بی جون دیگه آبها میره توی جوی بزرگ که به تازگیها ساختند . زهره خنده ای کرد و گفت : بی بی جون جوی نه کانال شما که همه چیز رو عوضی میگید .

بی بی نگاهی به زهره کرد و سعی کرد قیافه­ ی جدی به خودش بگیره با همون صدای لرزون گفت: من حالا نفهمیدم ، حالا منو مسخره می­کنی فسقلی، من ده برابر تو سن دارم.

زهره که جا خورده بود کمی دست و پاشو جمع کرد و با ناراحتی به بی بی خیره شد؛ چشماش پر از اشک شده بود، کم کم چین­ های صورت بی بی باز شده بود و با خنده کش داری گفت: ههه ه دیدی حالا پیرزن­ها رو نمی­تونی از میدون به در کنی. کم کم لبای زهره هم به خنده باز شد و گفت: بی بی جون راستی راستی داشتم باور می­کردم که منو دعوا کردی ها...

بی بی فقط با خنده­ ی کش دار دیگه ای جوابشو داد. آفتاب از پشت ابر سر در اورده بود که زهره به حیاط اومد... نفس عمیقی کشید و احساس خوبی بهش دست داد. دلش می­خواست که بازم نفس بکشه بخاطر همین چند بار نفس عمیق کشید... دیگه از دود گازوویل و گرد و غبار خبری نبود. آروم در خونه رو باز کرد و نشست...قصه بچگانه

یک تیکه چوب دمه دستش بود اونو برداشت و چندین بار تو زمین گل و آلود فرو کرد.... اما ناگهان حرکت سریع یک کرم خاکی انو ترسوند... یک جیغ کوتاهی کشید و پرید توی خونه رو در بست... چند لحظه که گذشت نفسش جا اومد به خودش گفت: راستی یک کرم به اون ریزی ترس نداره. من که دلم قرص­تر این حرفاست...

با این فکر پاورچین پاورچین خودشو به حیاط رسوند نگاه دوباره به کرم انداخت وقتی دید دیگه وول نمی­خوره رفت نزدیکشو چوبشو دوباره از رو زمین برداشت و شروع کرد به سر به سر گذاشتن با کرم­ها وقتی دور برشو نگاه کرد دید تعداد زیادی کرم روی زمین دارن ول ول می­خورن مدتی سرشو به اذیت کردن کرما گرم کرد. اما خسته شد دوباره رفت داخل خونه. بی بی داشت چایی دم می­کرد. سماور قل می­زد.

زهره از این صدا خوشش میومد چون همیشه ماه رمضون یادش میاورد که باباش موقع اذان از سرکار برمی­گشتو با لحن خسته و مهربون به اون می­گفت: دخترم زهره بی بی دستش بنده قربون دستت باباجون یک چایی برام بریز پیرشی انشالله.

همچنین بخوانید:
قصه کودکانه کوتاه زاغ و طاووس

قصه کودکانه کوتاه زاغ و طاووس

قصه ای آموزنده درباره زاغ کوچولو که آرزو داشت زیباترین پرنده دنیا باشد.

 

و بعد اون چایی به دستش میداد و چند لحظه بغلش می­کرد. از فکر سماور بیرون اومد و باز رفت تو فکر کرما. هرچی فکر کرد نتونست بفهمه که چرا کرما بعد از بارون از خاک بیرون اومده بودن. نگاهی به بی بی کرد و بدون مقدمه با صدای بلند پرسید: راستی بی بی چرا بعد از بارون کرما از خاک ریختن بیرون؟

بی بی پس از چند لحظه مکث گفت: خب آخه بی بی جون لونشون پر آب شده. می دونی که آب بارون میره تو خاک وقتی هم که تو خاک رفت خونه­ هاشون پر اب میشه اونوقت اونا دیگه نمی­توون نفس بکشند اینه که مجبورن خودشون برسونند به سطح زمین. تا بتونند نفس بکشند.

زهره باز یک فکری کرد دویید بطرف جعبه اسباب بازیاش یک بیل پلاستیکی از تو اونا برداشت و بدو بدو رفت طرف کوچه بی بی صداش زد، گفت : بی بی جون کجا میری؟ زهره در حالی که بغض گلوشو گرفته بود داد زد: میرم برای کرما لونه بسازم اخه هیچکی به فکر اونا نیست... قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....

separator line

دانلود قصۀ صوتی میرم برای کرم ها لونه بسازم

separator line

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits