دلگرم
امروز: سه شنبه, ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۳۰ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۹ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
قصه میمون عجیب و رنگارنگ در باغ وحش
زمان مطالعه: 5 دقیقه
داستان سانی، میمون عجیب و رنگارنگی که با قصه هایش به دیگر حیوانات امید می داد.

داستان کودکانه یک میمون عجیب در باغ وحش

توی یک باغ وحش بزرگ که پر از حیوانات مختلف بود یک میمون بزرگ آفریقایی بود به اسم سانی.. سانی پیرترین و باهوش ترین حیوان باغ وحش بود که از سالهای قبل به این باغ وحش اومده بود.. همه حیوانات باغ وحش سانی رو دوست داشتند و بهش احترام می گذاشتند.. البته باید بگم که همه چیز از اول به همین شکل نبود و ماجراهای زیادی برای سانی اتفاق افتاده بود که الان می خوام براتون تعریف کنم ..

سالها قبل یکی از پادشاهان افریقایی سانی رو که یک میمون عجیب با صورتی رنگی بود رو به باغ وحش هدیه داد..

وقتی که سانی برای اولین بار وارد باغ وحش شد همه حیوانات دورش حلقه زدند و با تعجب بهش نگاه می کردند. اونها که تا حالا میمونی با این شکل و قیافه ندیده بودند سانی رو به همدیگه نشون می دادند و می گفتند:” چه قیافه ی مسخره و عجیبی داره .. نگاه کنید صورتش رنگیه .. حتی پشتش هم رنگیه ..”

سانی از اینکه توی اون باغ وحش بود ناراحت و غمگین بود و با هیچ کس حرفی نمی زد.. حیوانات باغ وحش هم اون رو مسخره میکردند و بهش می خندیدند و از طرفی هم از قیافه و هیکل بزرگ سانی کمی می ترسیدند و بهش نزدکی نمی شدند..

کسانی که برای بازدید از باغ وحش می اومدند همه با شگفتی دور سانی حلقه میزدند و میمون بزرگ و عجیبی که صورت و پشتش رنگی بود رو تماشا می کردند..

هر کس که به باغ وحش می اومد دوست داشت سانی رو ببینه و بقیه حیوانات از این موضوع اصلا خوشحال نبودند..

قصه بچگانه

وقتی که شب می شد و حیوانات می خوابیدند سانی صورتش رو می شست و تلاش می کرد تا رنگهایی که روی صورتش بود رو پاک کنه .. اون نمی خواست هیچ رنگ آبی و زرد و قرمزی توی صورتش باشه .. ولی تلاشهای سانی فایده ای نداشت و صبح که میشد اون متوجه می شد که صورتش هنوز هم همون شکلیه ..

برای همین بیشتر روزها سانی تک و تنها و غمگین  گوشه باغ وحش می نشست و با کسی حرف نمیزد.. روزها گذشت و گذشت تا اینکه پاییز از راه رسید و بعد هم زمستان ..

چون هوا سرد شده بود حیوانات از فضای باز باغ وحش به داخل قفس ها برده شدند تا از برف و سرما در امان باشند.. داخل قفس ها پر از لاستیک ، تاب، طناب و شاخه های درخت بود تا میمون ها بازی کنند و سرگرم بشن.. هر کدوم از میمون ها گوشه ای از قفس  رو انتخاب کردند . سانی هم یک گوشه قفس دور از بقیه میمون ها نشست.

روزهای اول همه چیز برای میمون ها جذاب و سرگرم کننده بود.. اما با گذشت زمان کم کم همه چیز برای اونها تکراری و کسل کننده شد. میمون ها از تاب بازی و بالا رفتن از طناب ها و لاستیک ها دیگه خسته شده بودند و حوصلشون سر میرفت..

هر روز مثل روز قبل تکراری و خسته کننده بود و همه چیز مثل قبل بود به جز سانی.. سانی با صورت رنگیش همیشه خاص و متفاوت بود.. میمون های کوچولو دور سانی حلقه میزدند و مشغول تماشای اون می شدند. صورت رنگی و بینی درخشان سانی اون رو واقعا خاص و متفاوت کرده بود..

یک روز یکی از میمون ها از سانی پرسید:” چرا دهن تو زرده ؟” سانی گفت:” دهن من زرده درست مثل خورشید که صبح ها می خواد طلوع بکنه .. شماها خورشید رو یادتون میاد ؟ وقتی که بیرون از قفس بودیم و هر روز طلوع خورشید رو میدیدیم..”

یکی دیگه از میمون ها گفت:” چرا بینی ات قرمزه؟ ” سانی گفت:” بینی ام قرمزه درست مثل وقتی که خورشید می خواد غروب کنه..” یکی دیگه از میمون ها گفت:” چرا لپ هات آبیه؟ ” سانی گفت:” گونه هام آبی پررنگن درست مثل شبهای تابستون وقتی که ماه کامل بود.. شماها آسمان آبی شب و ستاره ها رو یادتون میاد؟”

و خزهای بدن سانی که همیشه پر از موج بود اونها رو یاد نسیم های تابستانی می انداخت.. میمون ها چشمهاشون رو بسته بودند و با حرفهای سانی غرق در خیالاتشون شده بودند..

سانی با مهربونی گفت:” با اومدن بهار دوباره همه اینها رو میبینید.. مطمین باشید..”

میمونها با اشتیاق به حرفهای سانی گوش می دادند و چیزهایی که می گفت رو به خاطر می آوردند.. سانی دانا و باهوش بود و توی روزهای خسته کننده ی زمستان با حرفهای قشنگ و امیدبخش میمون ها رو به اومدن بهار و روزهای خوبی که دوباره بتونن از قفس بیرون برن امیدوار کرده بود..

حالا دیگه همه میمون ها سانی رو دوست داشتند و همیشه دورش جمع می شدند و به حرفهاش گوش میدادند.

وقتی که زمستان تموم شد و بهار اومد دوباره حیوانات از قفس ها بیرون برده شدند و به فضای باز قبلی شون برگشتند. دیگه هیچ وقت هیچ میمونی سانی رو مسخره نکرد و بهش نخندید..

از اون روز به بعد همه حیوانات میدونستند که خیلی خوش شانس هستند که سانی با قیافه و ظاهر متفاوتش بین اونها بود و توی روزهای سرد و دلگیر زمستان با حرفهاش به اونها امید و دلگرمی داد..

دیگه همه حیوانات با سانی دوست بودند و از اون روز به بعد یک چیز جدید هم به صورت سانی اضافه شد و اون یک لبخند زیبا و درخشان بود..

separator line

همچنین بخوانید:
داستان کودکانه: من نمیرم آرایشگاه

داستان کودکانه: من نمیرم آرایشگاه

لیونی شیر کوچولو با ترس از آرایشگاه مواجه می شود، اما در نهایت همراه با پدرش به آرایشگاه می رود و هر دو با موهای مرتب به خانه بازمی گردند.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits