دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۴ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
قصه کودکانه: غرش بلند دم دراز
زمان مطالعه: 6 دقیقه
ماجرای میمون کوچولویی که می خواست مثل پدرش غرش کند اما هر بار با مخالفت دیگران روبرو می شد تا اینکه بالاخره موفق شد.

داستان یک غرش خیلی بلند تصویری

 

یکی بود یکی نبود. توی جنگل میمون کوچولویی بود به اسم دم دراز.. دم دراز همیشه دوست داشت مثل پدرش غرش های بلند بکنه و صداهای بلندی از خودش دربیاره .. اون از وقتی که کوچیکتر بود یادش می اومد که پدرش با صدای بلندی غرش می کرد و زوزه میکشید و این کار به نظر دم دراز خیلی جذاب بود و با علاقه پدرش رو تماشا می کرد.

قصه بچگانه

مامان دم دراز همیشه بهش می گفت که تو هم هر وقت بزرگتر شدی مثل پدرت میشی و می تونی غرش های بلند بکنی! حالا که دم دراز کمی بزرگ شده بود و می تونست غرش کنه هر وقت که می خواست صدای بلندی دربیاره مامان میمون بهش می گفت:” هیسسس یه کم آرومتر چقدر سر و صدا می کنی!”

دم دراز با خودش فکر می کرد:” پس چرا هیچ کس به بابا میمون نمیگه هیسسس آرومتر!” البته به غیر از یوزپلنگ عصبانی ای که درست زیر همون درخت زندگی می کرد و گاهی وقتها از صداهای بلند بابا میمون کلافه و عصبانی می شد و اون هم غرش می کرد..

دم دراز یک روز تصمیم گرفت یک جای خلوت پیدا کنه و برای خودش تمرین غرش بکنه .. اون از شاخه های درخت ها تاب خورد و با خودش فکر کرد که “یعنی چه جایی برای تمرین غرش کردن خوبه؟ “بعد به یاد سنگ بزرگی که کنار رودخانه بود افتاد و با خودش گفت:” اون جا جای خوبیه، هیچ کس اون اطراف نیست..” بعد با خوشحالی به طرف رودخانه رفت.

وقتی کنار رودخانه رسید نفس راحتی کشید و با صدای بلند غرش کرد:” غرررررررررررررررر ” همون موقع یک صدایی گفت:” هییسسس.. چه صدای بلندی !”

داستان کوتاه

دم دراز نگاهی به اطراف کرد و چشمش به عقاب بزرگی افتاد که توی آسمون پرواز می کرد. دم دراز اخمهاش رو توی هم کرد و با خودش گفت:” اون عقاب از توی آسمون چطوری صدای من رو شنیده؟ ”

اون روی تخته سنگ نشست و در حالیکه سرش رو می خاروند به فکر فرو رفت. بعد یک دفعه چیزی به ذهنش رسید و گفت:” آهان فهمیدم.. یک غار همین نزدیکی هاست که تا حالا هیچ کس رو اون جا ندیدم.. بهتره برم توی اون غار تمرین بکنم !”

دم دراز به سرعت خودش رو با غار رسوند و به آرومی وارد غار شد. غار تاریک و ساکت بود . دم دراز نفس عمیقی کشید و با تمام قدرت غرش کرد :” غرررررررررررررررر ”

داستان تصویری

ولی یکدفعه صدایی از پشت سرش شنید که گفت:” هیییییسسس!! صدات خیلی بلنده!” دم دراز خرس قهوه ای خیلی بزرگی رو دید که گوشه غار دراز کشیده بود و چرت میزد.

دم دراز با ناامیدی روی زمین نشست و در حالیکه سرش رو می خاروند و انگشتهاش رو تکون میداد فکر کرد که دیگه کجا می تونه بره! بعد یک دفعه یاد آبشار بزرگی در انتهای جنگل بود افتاد. اون به سرعت از لابه لای درختهای رد شد و خودش رو به آبشار خروشان رسوند.

دم دراز نگاهی به اطراف کرد. هیچ کس اونجا نبود و اون می تونست با خیال راحت غرش کنه .. برای همین پایین آبشار ایستاد و نفس عمیقی کشید و بعد با تمام قدرت غرش کرد:” غرررررررررررررررر”

قصه تصویری

اما باز هم یک نفر با عصبانیت گفت:” هیییییس!! چرا انقدر سر و صدا می کنی!” دم دراز از  جاش پرید و نگاهی به دور ور برش کرد . یکدفعه چشمش به تمساحی افتاد که سرش رو از زیر آب بیرون آورده بود و با دندونهای تیزش به دم دراز نگاه می کرد! دم دراز با خودش فکر کرد:” این اصلا منصفانه نیست ، آخه اون چطوری از زیر آب صدای من رو شنیده؟!”

دم دراز این دفعه هم دست از پا درازتر روی زمین نشست و مشغول فکر کردن شد. بعد با خودش گفت:” آهان فهمیدم.. یک سوراخ توی زمین حتما جای خوبیه! هیچ کس زیر زمین صدای منو نمی شنوه!”

بعد با عجله به طرف سوراخ بزرگی که وسط جنگل بود رفت. اونجا قبلا یک درخت خیلی بزرگ بود که در اثر بارندگی ها سقوط کرده بود و حالا جای اون یک سوارخ بزرگ درست شده بود. دم دراز با دیدن سوراخ گفت:” اینجا عالیه ! هیچ کس اینجا صدای منو نمی شنوه ..”

قصه کوتاه

برای همین توی سوراخ پرید و با تمام قدرت غرش کرد:” غرررررررررررررررر!” اما باز هم در کمال تعجب صدایی اومد که :” هیسسس! چه صدای بلندی!” دم دراز نگاهی به پشت سرش کرد و چشمش به موش خاکی افتاد که درست توی همون سوراخ بود و داشت زمین رو می کند و تونلش رو بزرگتر می کرد..

دم دراز که دیگه از این وضعیت خسته شده بود با ناراحتی از سوراخ بیرون اومد و گفت:” اصلا نمی خوام دیگه تمرین کنم !!” بعد با ناامیدی روی زمین نشست و با خودش فکر کرد:” پس من چطوری قراره مثل پدرم بشم در حالیکه حتی یک تمرین کوچیک هم نمی تونم بکنم ؟! بهتره برگردم خونه … ”

و غمگین و خسته به طرف خونه راه افتاد. اون در حالیکه شاخه های درختها رو گرفته بود و تاب می خورد به طرف خونه رفت. دم دراز از کنار آبشاری که تمساح رو اونجا دیده بود و غار تاریکی که خرس قهوه ای اونجا چرت میزد و سنگی که عقاب در اونجا پرواز می کرد گذشت و به خونه شون رسید.

داستان

مامان میمون گفت:” کجا بودی عزیزم؟” دم دراز همه ماجرا رو برای مامان میمون تعریف کرد.. همون موقع داداش کوچولوی دم دراز که خیلی شیطون و بازیگوش بود داشت بازی می کرد که یکدفعه پای دم دراز رو محکم لگد کرد! دم دراز که خیلی دردش اومده بود  با صدای بلند غرش کرد:” غرررررررررررررررر!!!”

قصه

مامان میمون گفت: “اووووه  اینطور که به نظر میرسه تو هم می تونی خوب غرش کنی! درست مثل پدرت!”  دم دراز باورش نمیشد که بالاخره تونسته بود یک غرش واقعی بلند بکنه! در حالیکه هم دردرش اومده بود و هم خوشحال بود با خنده گفت:”بله مامان جون مثل اینکه درست می گفتی.. بیخودی نگران بودم، من هم به وقتش می تونم مثل بابا غرش کنم !!”

separator line

همچنین بخوانید:
داستان کوتاهترین درخت جنگل و نتیجه اخلاقی آن برای کودکان

داستان کوتاهترین درخت جنگل و نتیجه اخلاقی آن برای کودکان

داستان آموزنده درخت کوچکی که با امیدواری و شجاعت به رویاهایش رسید.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits