دلگرم
امروز: سه شنبه, ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۳۰ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۹ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
قصه پنگوئن کوچولوی گمشده در قطب شمال
زمان مطالعه: 4 دقیقه
یک پنگوئن کوچولو در قطب شمال گم می شود و با کمک حیوانات دیگر به خانواده اش بازمی گردد.

داستان کودکانه پنگوئن کوچولوی گمشده

 توی یکی از روزهای سرد و برفی توی قطب شمال یک تخم سفید تک و تنها روی برفها افتاده بود. همه جا ساکت و آروم بود که صدای تق و توقی شنیده شد .. فکر می کنید صدای چی بود بچه ها؟ بله صدای ترک خوردن تخم بود.. تق تق تق .. و بالاخره تخم شکسته شد و دو تا بال و دو تا پای کوچولو از توی تخم بیرون زد و یک بچه پنگوین کوچولو و بامزه از توی تخم بیرون اومد..

پنگوین کوچولو با کنجکاوی نگاهی به این طرف و اون طرف کرد ، باد ملایمی می وزید .. پنگوین روی برف های پرید و شروع کرد به لیز خوردن ..

یک دفعه صدای غرشی اومد. یک خرس سفید قطبی در حالیکه آروم آروم  راه می رفت گفت:” کی اینجاست؟” پنگوین کوچولو که خیلی ترسیده بود روی برفها لیز خورد و به طرف دریا رفت.

پنگوین کوچولو تاتی تاتی روی برف ها راه میرفت تا به دریا رسید. اون از دیدن دریا و تیکه های بزرگ یخ توی آب خیلی شگفت زده شد. یک دفعه صدای بلندی اومد و آب فواره زد، پنگوین کوچولو که خیس شده بود به عقب پرید.. اون یک نهنگ بزرگ بود. نهنگ از توی آب بیرون اومد و گفت:” تو کی هستی؟” اما پنگوین کوچولو که ترسیده بود چیزی نگفت و تند تند از اونجا دور شد.

همینطور که پنگوین کوچولو از کنار دریا دور می شد یک دفعه یک کله سفید از توی آب بیرون اومد و بعد با کمک باله هاش از توی آب بیرون پرید.

اون یک فوک بود و با دیدن پنگوین کوچولو گفت:” تو کی هستی؟ میای با هم بازی کنیم؟” اما پنگوین کوچولو باز هم ترسیده بود و شروع به دویدن کرد تا از اونجا دور بشه و یک جایی قایم بشه ..

پنگوین کوچولو توی برفها دست و پا زد، لیز خورد و سر خورد، بالا و پایین پرید و قل خورد.. همون موقع چشمها ، پنچه ها و پاهای یک حیوون دیگه جلوش ظاهر شد. اون یک روباه سفید بود. روباه به پنگوین نگاه کرد و گفت: ” تو کی هستی؟” اما پنگوین کوچولو باز هم چیزی نگفت.

قصه بچگانه

اون می خواست از اونجا دور بشه که یک پرنده سفیدی از توی آسمون به سمت پنگوین پایین اومد. پنگوین که ترسیده بود شروع به دویدن کرد.

اون با خودش فکر کرد “اینجا خیلی ترسناکه ! هیچ کس اینجا شبیه من نیست ..” بعد روی برفها به سرعت لیز خورد. برف تندی می بارید و دونه های برف روی سر و صورت و شکم پنگوین می افتاد.

پنگوین خسته و غمگین بود و نمی دونست کجا بره .. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و گفت:” فهمیدم! دوباره برمی گردم توی تخمم.. اونجا گرم و نرم و امنه و بهترین جایی هست که می تونم قایم بشم ”

اینطوری شد که پنگوین کوچولو دوباره به داخل تخمش رفت و دوباره همه چیز تاریک شد.  اون شب پنگوین کوچولو دوباره توی تخم تنگ و تاریکش خوابید. وقتی که صبح شد و هوا روشن شد پنگوین کوچولو از لای ترک ها نور رو دید و آروم چشمهاش رو باز کرد.

صدایی از بیرون می اومد. پنگوین با کنجکاوی سرش رو آروم از توی تخم بیرون آورد و یک دفعه چشمش به یک موجودی افتاد که درست شبیه خودش بود با دو تا بال و منقار و بدنی که پر از پرهای کوچولو بود و یک شکم نرم و گرم.. پنگوین بزرگ با دیدن پنگوین کوچولولو که کله اش رو از تخم بیرون آورده بود گفت:” سلام عزیزم ! من مامانت هستم ..”

پنگوین کوچولو با خوشحالی نگاهی به مامان پنگوین کرد بعد خودش رو محکم توی بغل گرم و نرم مامان پنگوین انداخت و با صدای بلند گفت:” مامان..”

خیلی زود بقیه پنگوین ها و حیوانات دیگر هم دور پنگوین کوچولو و مامانش جمع شدند. همه از دیدن پنگوین کوچولو که کنار مامانش بود خوشحال و هیجان زده بودند. مامان پنگوین گفت:” همه ما دنبال تو می گشتیم، خرس و نهنگ و فوک و روباه و مرغ دریایی به ما کمک کردند تا تو رو پیدا کنیم !”

پنگوین کوچولو به حیوانات لبخند زد و گفت:” ممنونم ..” حالا دیگه پنگوین پیش خانوادش بود و از اون به بعد دیگه هیچ وقت تنها نموند..

separator line

همچنین بخوانید:
داستان بهترین هدیه تولد برای مادربزرگ

داستان بهترین هدیه تولد برای مادربزرگ

نیک با یک کارت تبریک دستساز و عشق بیپایانش، تولد مادربزرگ را جشن میگیرد.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits