داستان تصویری کوتاه موش کوچولویی که دونه مهربونی می کاشت
یکی بود یکی نبود. موش کوچولوی مهربونی بود به اسم ماشا.. ماشا هر روز صبح که از خواب بیدار میشد به این فکر می کرد که امروز چه کارهای خوبی می تونه بکنه، به چه کسایی می تونه کمک کنه .. آخه بابا موشی همیشه به ماشا می گفت:” یادت باشه مهربونی تا دور دست ها میره و ادامه پیدا می کنه.. ”
اون روز صبح مثل همیشه بابا موشی به اتاق ماشا اومد ، پنجره اتاق رو باز کرد و گفت:” پاشو ماشا کوچولو .. پاشو ببین خورشید خانوم مثل همیشه با مهربونی نور زیبا و گرمش رو به خونمون انداخته .. پاشو که وقت رفتن به مدرسه است ..”
ماشا به خودش کش و قوسی داد و از جاش بلند شد و لبخند زنان توی آشپزخونه رفت. مامان موشی مشغول آماده کردن صبحانه بود. ماشا با خودش گفت:” اولین مهربونی امروز کمک کردن به مامان موشیه !” بعد سراغ ظرفها رفت و اونها رو روی میز چید و میز صبحانه رو آماده کرد.
موقع رفتن به مدرسه ، ماشا مثل همیشه پیش دوستش خرگوش نشسته بود. بعد یک دفعه متوجه شد که یک سنجاب تازه وارد سوار اتوبوس مدرسه شد. سنجاب که هیچ کس رو نمی شناخت تنها وسط اتوبوس ایستاده بود و با کسی حرف نمی زد. ماشا با مهربونی گفت:” مثل اینکه تو تازه واردی، اگر دوست داری می تونی پیش ما بشینی تا با هم بیشتر آشنا بشیم ..”
سنجاب که نگرانی توی چهرش معلوم بود، با شنیدن این حرف واقعا خوشحال شد و کنار ماشا نشست.. تمام راه اونها با هم حرف زدند و حالا سنجاب حالش خیلی بهتر بود.
توی مدرسه وقت زنگ تفریح همه حیوانات توی حیاط رفتند و مشغول خوردن خوراکی هاشون شدند. لاک پشت می خواست کلوچه شکلاتی که آورده بود رو بخوره که یک دفعه کلوچه اش از دستش روی زمین افتاد و گلی شد، اون با با ناراحتی کلوچه اش رو نگاه کرد..
ماشا تا این صحنه رو دید پیش لاک پشت رفت و گفت:” اووه ناراحت نباش ، من می تونم کلوچه ام رو باهات نصف کنم ” بعد هم نصف کلوچه اش رو به لاک پشت داد. لاک پشت واقعا خوشحال شده بود و از ماشا به خاطر این مهربونیش تشکر کرد. ماشا گفت:” سهیم شدن با بقیه واقعا لذت بخشه ..”
موقع برگشتن از مدرسه ماشا چشمش به پلیس جوجه تیغی افتاد. اون همیشه کنار مدرسه می ایستاد و نظم رو برقرار می کرد و مراقب بچه ها بود. ماشا میدونست که قدردانی کردن از زحمت های دیگران کار خیلی خوبیه ، برای همین از دوستهاش خواست تا همگی با هم از آقای جوجه تیغی به خاطر زحمتهایی که می کشه تشکر کنند. بعد همگی با هم گفتند:” آقای پلیس خسته نباشید، ازتون متشکریم..”
جوجه تیغی با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و خندید.بله بچه ها ! گاهی واقتها گفتن یک جمله محبت آمیز میتونه همه خستگی ها رو از بین ببره ..
سر راه اومدن به خونه ماشا همسایه شون آقای موش کور رو دید که داشت علفهای هرز توی باغچه اش رو جمع می کرد. ماشا با هیجان گفت:” من میتونم کمکتون کنم ؟ من عاشق کندن علفهای هرزم ..” موش کور که کمی خسته شده بود با خوشحالی از پیشنهاد ماشا استقبال کرد. بعد ماشا کمک کرد تا باغچه آقای موش کور از علفهای هرز پاک بشه ..
وقتی ماشا به خونه رسید یادش افتاد که خیلی وقته از پدربزرگش خبر نداره .. اون تلفن رو برداشت و به پدربزرگش زنگ زد و گفت:” سلام پدربزرگ ، خیلی وقته که ازتون خبر ندارم ..دلم براتون خیلی تنگ شده ، خیلی دوستت دارم پدربزرگ..” پدربزرگ که از شنیدن صدای ماشا خیلی خوشحال شده بود از ماشا تشکر کرد و گفت خیلی زود بهشون سر میزنه ..
وقتی مامان موشی می خواست داداش کوچولوی ماشا رو حمام کنه ، ماشا با هیجان پیشنهاد داد که اون هم کمک بکنه .. بعد ماشا کمک کرد و موهای داداش کوچولوش رو شست. اونها کلی کف بازی کردند و کیف کردند و خندیدند. مامان از اینکه میدید ماشا با برادر کوچولوش مهربونه و بهش کمک می کنه خیلی خوشحال بود..
قبل از خواب مامان موشه ماشا رو بغل کرد و بوسید و گفت: ” ازت ممنونم ماشا کوچولو که با دیگران با مهربونی رفتار می کنی.. این مهربونی ها مثل دونه های کوچیکی هستند که تو قلب خودت و دیگران می کاری .. این دونه ها درست مثل گل های رنگ و وارنگ توی قلبها رشد می کنه و دنیا رو جای قشنگتری می کنه ..”
دیدگاه ها