دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۴ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
قصه مورچه کاوشگر: ماجراجویی در جنگل
زمان مطالعه: 4 دقیقه
مورچه کوچولویی که عاشق ماجراجویی بود، تصمیم گرفت به آن طرف جنگل برود و چیزهای جدیدی کشف کند. اما آنچه در انتظار او بود، بسیار متفاوت از چیزی بود که تصور می کرد.

داستان کودکانه مورچه ی کاوشگر

یکی بود یکی نبود. توی جنگل مورچه کوچولویی زندگی می کرد که عاشق ماجراجویی و کشف کردن چیزهای جدید بود. یک روز صبح مورچه کوچولو تصمیم گرفت تا برای ماجراجویی و گشت و گذار به اون طرف جنگل که خیلی خیلی از خونشون دور بود بره ..

مورچه کوچولو صبحانه اش رو کامل خورد و به مامانش گفت:” مامان جون من دوست دارم برم ببینم اون طرف جنگل، پشت درختهای بلند چیه و به کجا میرسه؟ اجازه میدی تا اونجا برم ؟ ”

مامان مورچه گفت:” تا اون طرف جنگل راه خیلی زیادیه مورچه کوچولو، ممکنه چیزهای عجیبی که انتظارش رو نداری ببینی و تجربه کنی .. مراقب خودت باش و یادت نره که از چه راهی رفتی ..”

مورچه کوچولو با هیجان گفت:” باشه مامان جون مراقب خودم هستم ..” بعد هم خداحافظی کرد و توی جنگل راه افتاد. اون از روی برگهای سرخس نمدار و سنگ های بزرگ رد شد و در امتداد نهر آبی که از وسط جنگل رد می شد به مسیرش ادامه داد.

کمی بعد اون درست به وسط جنگل رسیده بود. مورچه کوچولو یک دفعه احساس تنهایی و نگرانی کرد.. ولی اون تصمیمش رو گرفته بود و می خواست اون طرف جنگل رو ببینه .. برای همین نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد..

مورچه کوچولو از بین چمنهای بلندی که سر به آسمون کشیده بودند رد شد و انقدر رفت و رفت تا به یک پل بزرگ رسید که دور و برش رو خزه های سبز گرفته بودند. مورچه کوچولو با احتیاط از بین خزه ها رد شد و جلوی پل ایستاد.. اون تا حالا از روی پل به این بزرگی رد نشده بود! مورچه کوچولو با احتیاط از روی پل رد شد و وقتی به اون طرف پل رسید واقعا شگفت زده شد!

در طرف دیگه پل خبری از درختهای بلند و انبوه و چمنهای پرپشت نبود.. زمین صاف و خشک بود درست مثل یک صحرای بی آب و علف.. مورچه کوچولو با خودش فکر کرد :” چه جای ترسناکی! هیچ وقت فکر نمی کردم این طرف جنگل به یک زمین خشک و بی آب و علف برسم ! یعنی بازم به راهم ادامه بدم یا برگردم؟ ”

قصه بچگانه

اون تا همین جا هم کار بزرگی کرده بود. راه طولانی ای اومده بود و با شجاعت به ماجراجویی اش ادامه داده بود و فهمیده بود که انتهای جنگل سرسبز به یک زمین خشک میرسه..

از اینجا به بعد دیگه زمین خشک و بدون علف بود و ممکن بود برای مورچه کوچولو خطراتی هم به همراه داشته باشه پس مورچه با خودش گفت:” فکر کنم ماجراجویی دیگه کافیه ..شاید بهتره که قبل از تاریک شدن هوا به خونه برگردم” بعد با خودش فکر کرد که کاش الان توی خونه شون بود و روی تخت گرم و نرمش خوابیده بود. اون خسته بود و همونطور که مامانش گفته بود باید حواسش رو جمع می کرد تا از همون راهی که رفته بود به خونه برگرده ..

پس به این طرف پل اومد، و از لا به لای خزه های سبز گذشت.. از بین چمنهای بلندی که به آسمون رسیده بودند و سنگهای بزرگ رد شد و دوباره در امتداد جوی آب وسط جنگل رفت و رفت .. اون از دور خونه شون رو دید که لابه لای علفها بود. چشمهاش از خوشحالی برق زد و به طرف خونه شون دوید..

مامان با دیدن مورچه کوچولو خیلی خوشحال شد. مورچه با هیجان گفت:” مامان جون من تا آخر جنگل رفتم .. از روی یک پل بزرگ رد شدم.. باور کردنی نبود ولی اون طرف جنگل به یک صحرا میرسه !”

مامان که با اشتیاق به حرفهای مورچه کوچولو گوش میداد گفت:” چه جالب.. من تا حالا اونجا رو ندیدم” مورچه گفت:” ولی من دیگه داخل صحرا نرفتم چون نمیدونستم صحرا چه جور جاییه و چه خطرهایی داره ..”

مامان مورچه گفت:” کار خوبی کردی مورچه کوچولو.. تو مورچه کاوشگر و ماجراجویی هستی و تا همین جا هم کار بزرگی کردی .. اگر دوست داشته باشی یک روز صبح دوتایی با هم به اون صحرا میریم و توش گشت میزنیم..”

مورچه کوچولو از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و گفت:” آخ جون… پس ماجراجویی بعدی ما گشت صحرایی خواهد بود..” بعد هم روی تخت گرم و نرمش خوابید و به روز پرماجرایی که داشت فکر کرد و خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفت..

separator line

همچنین بخوانید:
قصه یک درخت کریسمس برای موشها

قصه یک درخت کریسمس برای موشها

داستان کودکانه ای درباره یک خانواده موش که به دنبال درخت کریسمس خود هستند و در نهایت با کمک طبیعت به آرزویشان می رسند.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits