داستان تصویری بچگانه لنا و فیل صورتی
لنا دختر کوچولویی بود که عاشق هنر و نقاشی بود. اون همیشه تخیلات قوی ای داشت و هر چیزی که دوست داشت رو توی ذهنش خلق می کرد و رویاپردازی می کرد.
لنا همیشه توی مدرسه بی صبرانه منتظر بود تا کلاس هنرشون شروع بشه.. اون روز ظهر لنا مثل همه شنبه ها کلاس هنر داشت. وقتی که وارد کلاس شد با خوشحالی و هیجان گفت:” سلام خانم معلم .. خیلی خوشحالم امروز هم هنر داریم .. ”
خانم معلم لبخندی به لنا زد و گفت:” سلام لنا چقدر خوب که تو هنر رو دوست داری” بعد رو کرد به بچه ها و گفت:” ظهر همگی بخیر! حالا همه روی صندلی هاتون بنشینید تا کلاسمون رو شروع کنیم.
امروز ازتون می خوام که هر کدوم از شما کارهایی رو که در تعطیلات آخر هفته گذشته انجام دادید رو نقاشی بکشید.. می تونید از مداد رنگی یا پاستل یا هر وسیله دیگه ای که دوست دارید استفاده کنید..”
لنا به آخر هفته اش فکر کرد و لبخند بزرگی روی صورتش نشست.. سامی گفت:” اما من تعطیلات کسل کننده و حوصله سربری داشتم و هیچ کاری نکردم! اصلا نمی دونم چه چیزی بکشم !” خانم معلم گفت:” بهتره یه کم فکر کنی .. مطمئنم می تونی یه چیز خوب برای کشیدن پیدا کنی!”
سامی مشغول فکر کردن و سر و کله زدن با مدادهاش شد.. اما لنا به خوبی می دونست که قراره چی بکشه ! ذهن لنا آماده پرواز و خلق کردن چیزهای جدید بود. اون سریع شروع به کشیدن کرد و بدون مکث و تند و تند نقاشی می کشید و خیلی زود کاغذش رو پر کرد و کاغذ جدیدی برداشت!”
سارا با تعجب به نقاشی های لنا نگاه کرد و گفت:” خانم معلم گفت که باید از کارهایی که آخر هفته انجام دادیم نقاشی بکشیم ! نه از چیزهای تخیلی!” لنا گفت:” خب منم دارم از آخر هفته ام نقاشی می کشم ..”
سارا با تردید به نقاشی لنا نگاه کرد و با خنده گفت:” شاید داری از یه فیلم سینمایی نقاشی می کشی !” و بعد به آرومی همراه سامی شروع به خنده کردند.
خانم معلم گفت:” خب بچه ها زودتر کارتون رو تموم کنید .. من می خوام هر کدوم از شما در مورد نقاشیش برای بقیه توضیح بده !”
سارا نقاشی اش که در مورد جشن تولدش بود رو به همه نشون داد. یکی دیگه از بچه ها در مورد گردش خانوادگی شون در طبیعت نقاشی کشیده بود که به همه نشون داد. سامی هم نقاشی ای از خودش که روی مبل در حال لم دادن و استراحت بود رو به همه نشون داد..
خانم معلم کمی مکث کرد و گفت:” خب نفر بعدی کیه؟ اهان لنا.. خب لنا لطفا نقاشیت رو به بقیه نشون بده !”
لنا به جلوی کلاس رفت و گفت:” توی تعطیلات آخر هفته من با یک دوست جدید آشنا شدم که اسمش صورتیه! ” بعد هم عکس یک فیل صورتی رو بالا گرفت و به همه نشون داد.
بچه ها شروع به خندیدن کردند. خانم معلم گفت:” صورتی اسباب بازی جدیدت هست؟” لنا گفت:” نه خانم معلم، اون یک فیل واقعیه! که من تازگی باهاش دوست شدم و با هم بازی می کنیم ”
بچه ها دوباره خندیدند. اما لنا به حرفهاش ادامه داد و گفت:” من و صورتی با هم خیلی خوش گذروندیم.. توی حیاط با هم فریزبی بازی کردیم.. توی چمن ها دنبال پروانه ها دویدیم ..
با هم قایم باشک بازی کردیم، تاب بازی کردیم ..
بعد هم از درخت سیب چیدیم و کنار رودخانه نشستیم و با هم چایی خوردیم.. اون روز بهترین روز عمر من بود!”
سامی که تا اون موقع هیچ نقاشی ای نکشیده بود سریع نقاشی ای کشید و با خنده گفت :” پس حالا که اینطوریه من هم دیروز با این دایناسور آبی ملاقات کردم ..”
همه بچه ها با صدای بلند خندیدند .. لنا در حالیکه اخم کرده بود گفت:” چه چیزی انقدر خنده داره؟ من واقعا با صورتی بازی کردم ..!!”
خانم معلم به بچه ها رو کرد و گفت:”لطفا ساکت باشید بچه ها، ممنونم لنا از نقاشی های زیبات. امیدوارم یک روز همه ما بتونیم دوستت صورتی رو ببینیم!”
ناگهان زنگ کلاس به صدا در اومد. وقت رفتن به خونه بود. خانم معلم از بچه ها خداحافظی کرد و گفت:” کار همه تون عالی بود، هفته بعد می بینمتون!”
توی سرویس مدرسه بچه ها در مورد نقاشی هاشون حرف می زدند. وقتی لنا می خواست پیاده بشه سامی با خنده گفت:” هی لنا ، با فیل سبزت خوش بگذره !”
لنا گفت:” اون سبز نیست، صورتیه! در ضمن کارهای تو هم اصلا بامزه نیست!”
لنا از ماشین پیاده شد. اون می دونست که بچه ها به اون و حرفهاش می خندند. ولی برای لنا اهمیتی نداشت! مهم نبود کسی حرفهاش رو باور می کنه یا نه، مهم این بود که اون یه دوست صورتی داشت.. همینطور که اتوبوس مدرسه دور میشد یه تنه بزرگ و صورتی به لنا نزدیک شد و اون رو بغل کرد..
لنا خندید و گفت:” می دونستم اینجایی صورتی! اماده ای برای بازی؟ بزن بریم..”
بله بچه های عزیزم .. مهم نبود که فیل صورتی واقعا وجود داشت یا فقط توی رویاهای لنا بود.. مهم این بود که لنا هیچ وقت دست از خیالپردازی بر نمیداشت! لنا فهمیده بود که با خیالپردازی می تونه به دنیاهای دور دست پرواز کنه و اتفاقات شگفت انگیزی رو تجربه کنه .. برای رویا پردازی فقط کافیه ذهنتون رو رها کنید و بهش اجازه بدید هر چیزی که دوست داره رو تصور کنه و خلق کنه … اینطوری ذهنتون خلاقتر میشه و می تونه فکرها و ایده های جدیدی داشته باشه .. اگه تا حالا امتحان نکردید یه بار امتحان کنید حتما تجربه لذت بخشی خواهد بود..
دیدگاه ها