داستان کوکو کبوتر کجایی؟ برای کودکان
یکی بود یکی نبود.. کوکو یک کبوتر طوسی بود که روی سقف شیروونی یک خونه ی کوچیک روستایی زندگی می کرد. کوکو هر روز از لونه اش بیرون می اومد و پرهای طوسیش رو باز می کرد و اطراف خونه پرواز می کرد. اون عاشق دیدن بازی بچه ها بود. عصرها که صدای خنده و طناب بازی دختر بچه ها توی حیاط می پیچید کوکو هم بیرون می اومد و بالای سرشون پرواز می کرد.
توی حیاط خونه یک گربه پشمالوی بازیگوش هم زندگی می کرد به اسم نارنجی.. کوکو مثل همه پرنده ها از نارنجی می ترسید و سعی می کرد خیلی بهش نزدیک نشه .. اون از کبوترهای دیگه شنیده بود که گربه ها موجودات خطرناکی اند و پنجه های تیزی دارند برای همین همیشه دور از نارنجی پرواز می کرد.
خیلی از روزها نارنجی دست و پاهاش رو کش و قوس میداد و دور خونه میدوید. دختر بچه ها هم که نارنجی رو دوست داشتند دنبالش می دویدند و کارهای اون رو تکرار می کردند. کوکو هم بق بقو کنان توی آسمون پرواز می کرد و از ذوق دخترها هیجان زده میشد..
یک روز دختر کوچولوها طبق معمول توی حیاط بازی می کردند و نارنجی هم مشغول بالا و پایین پریدن توی حیاط بود ولی خبری از کوکو نبود! دخترها همه جا رو دنبال کوکو گشتند.. روی سقف شیروونی، بالای درخت، توی باغچه .. اما اثری از کوکو نبود که نبود.. نارنجی هم که عادت داشت هر روز کوکو رو ببینه به همه جا سرک کشید ولی خبری از کوکو نبود.
اونها با نگرانی به آسمون خیره شدند. همیشه همین موقع کوکو بالای سرشون پرواز می کرد و بق بقو می کرد ولی حالا همه جا سوت و کور بود و این خیلی غم انگیز بود.. نارنجی که گربه ی زبر و زرنگی بود تصمیم گرفت به جاهای دیگه هم سر بزنه بعد رفت توی کوچه و شروع به میو میو کرد…
یکدفعه از دور صدای ضعیف بق بقویی رو شنید.. نارنجی به سرعت به طرف صدا دوید. صدا از پشت حصارهای توی کوچه میومد.. نارنجی با یک پرش بزرگ خودش رو به پشت حصارها رسوند.. بله اون کوکو بود که لای شاخ و برگ درختها گیر افتاده بود!
کوکو با دیدن نارنجی خیلی ترسیده بود و دیگه بق بقو نمی کرد. نارنجی آروم به کوکو نزدیک شد و گفت:” نترس کوکو، ! پنجه های من اصلا تیز نیست .. الان نجاتت میدم ” بعد به ارومی با پنجه هاش کوکو رو از لای شاخ و برگ ها بیرون آورد.. کوکو با نگرانی نارنجی رو نگاه می کرد، اون باور نمی کرد که نارنجی واقعا خطرناک نیست..
نارنجی کوکو رو پیش دختر بچه ها برد. بالهای کوکو زخمی شده بود و به سختی راه میرفت..دخترها با دیدن کوکو خیلی خوشحال شدند. ولی اون زخمی بود و ناله می کرد. اونها کوکو رو به خونه بردند. مامان کمک کرد تا زخم کبوتر رو پانسمان کنند. حالا دیگه خیال همشون راحت بود که خیلی زود حال کوکو خوب میشه و میتونه دوباره پرواز کنه.
چند روزی کوکو توی اتاق دخترک ها بود. اونها با مهربونی برای کوکو آب و غذا می آوردند و ازش مراقبت می کردند. نارنجی هم هر وقت می تونست خودش رو به کوکو میرسوند تا از حالش باخبر بشه.. کوکو حالا میدونست که نارنجی نه تنها خطرناک نیست بلکه خیلی هم مهربونه..
چند روزی گذشت و دیگه زخم های کوکو خیلی بهتر شده بود. یک روز صبح کوکو به کنار پنجره رفت و دوباره مثل قبل بق بقو کرد.. بعد از دخترها خداحافظی کرد و از پنجره بیرون پرید..
اون دلش برای پرواز کردن توی آسمون آبی بی انتها خیلی تنگ شده بود. از اون روز به بعد هر روز صبح کوکو به کنار پنجره اتاق دخترها می اومد و براشون بق بقو می کرد و بیدارشون می کرد. عصرها هم همگی توی حیاط بازی می کردند و صدای خنده دخترها با صدای میو میوی نارنجی و بق بقوی کوکو همه جا رو پر می کرد..
دیدگاه ها