داستان تصویری باید صف بایستی برای کودکان
همه بچه ها برای سوار شدن به اتوبوس مدرسه توی صف ایستاده بودند. ناگهان دختر کوچولویی از انتهای صف جلو اومد و کنار دوستش که اول صف بود ایستاد. مایا و آیدا که انتهای صف ایستاده بودند با تعجب به هم نگاه کردند.
مایا گفت:” این کی بود که رفت اول صف ایستاد؟” آیدا گفت:” اون داشن آموز جدید کلاسمون هست و تازه به این مدرسه اومده ، اسمش لیلاست .. فکر کنم لیلا اصلا دوست داره توی صف وایسه و منتظر بمونه ! قبلا هم دیده بودم که وقتی میاد میره اول صف می ایسته !”
مایا ابروهاش رو در هم کشید و گفت:” خب من هم دوست ندارم منتظر بمونم !” همون موقع اتوبوس مدرسه رسید و بچه ها یکی یکی سوار شدند.
موقع سوار شدن آیدا گفت:” من و تو کنار هم میشینیم ، الان یک صندلی خالی کنار پنجره پیدا می کنم !” اما اتوبوس خیلی پر بود و همه صندلی ها تقریبا پر شده بود و آیدا و مایا مجبور شدند جدا از هم و توی دو ردیف مختلف بنشینند.
مایا ناراحت بود. اون نگاهی به جلوی اتوبوس کرد. لیلا روی اولین صندلی کنار پنجره نشسته بود. مایا با خودش فکر کرد:” این واقعا عادلانه نیست! لیلا نوبتش رو رعایت نکرد و توی صف نایستاد! حالا هم روی یک صندلی کنار پنچره و کنار دوستش نشسته !”
توی مدرسه خانم معلم اعلام کرد که بچه ها برای رفتن به کتابخانه آماده بشن ..اون از بچه ها خواست تا توی یک صف بایستند و به آرومی وارد کتابخانه بشن.. مایا و آیدا پشت همدیگه توی صف ایستادند. مایا گفت:” دل توی دلم نیست تا زودتر کتاب “معماهای شگفت انگیز” رو از کتابخونه امانت بگیرم!” آیدا گفت:” من هم دوست دارم همین کتابی که الان دست تو هست رو به امانت بگیرم ، باید به خانم کتابدار بگم تا اون رو به من بده ”
همین طور که مایا و آیدا مشغول صحبت با هم بودند لیلا قدم زنان خودش رو به اول صف رسوند. مایا با ناراحتی گفت:” اووه ! لیلا دوباره رفت اول صف ایستاد!” آیدا گفت:” اون به خاطر دوستش که اول صف ایستاده جلو رفته .. اونها دارند با هم حرف می زنند!”
مایا گفت: ” بله میدونم اونها با هم دوستند، ولی این کار لیلا کار درستی نیست .. اون نباید به خاطر دوستش نوبت رو رعایت نکنه و جلو بره !” خانم معلم بچه ها رو به سمت کتابخانه راهنمایی کرد و بچه ها به ترتیب وارد کتابخانه شدند و کتابهای مورد نظرشون رو از خانم کتابدار گرفتند و مشغول مطالعه شدند. وقتی نوبت به مایا و آیدا رسید مایا با اجازه خانم کتابدار کتاب خودش رو به آیدا داد و خودش هم به سراغ قفسه کتابها رفت تا کتاب معماهای شگفت انگیز رو پیدا کنه ..
ولی مایا هر چقدر گشت کتابی که می خواست رو پیدا نکرد. انگار یک نفر قبلا اون کتاب رو برداشته بود.
مایا با ناراحتی نگاهی به اطراف کرد. آیدا گفت:” نگاه کن ! کتاب معماهای شگفت انگیز دست لیلاست! انگار اون زودتر این کتاب رو برداشته!”
مایا حالا با شنیدن این حرف واقعا احساس عصبانیت می کرد. اون با ناراحتی گفت:” لیلا بدون نوبت و اینکه توی صف بایسته زودتر وارد کتابخونه شده و کتابی که من می خواستم رو به امانت گرفته! این اصلا عادلانه نیست .. من باید باهاش حرف بزنم و کتابم رو بگیرم !” مایا به طرف لیلا رفت گفت:” میشه من اول اون کتاب رو بخونم ؟” لیلا با تعجب گفت:” چرا؟ متوجه منظورت نمی شم!”
مایا گفت:” تو بدون اینکه توی صف بایستی وارد کتابخونه شدی و کتابی که من می خواستم رو زودتر برداشتی!” لیلا با تعجب گفت:” نه اینطوری نیست..” مایا گفت:” چرا تو این کارو کردی” لیلا گفت:” من این کتاب رو از قفسه برداشتم، اون موقع تو اونجا نبودی ..”
مایا گفت:” بله چون تو بدون اینکه توی صف بایستی وارد کتابخونه شدی! تو توی صف اتوبوس مدرسه هم همین کار رو کردی و بدون صف سوار اتوبوس شدی و روی صندلی کنار پنجره نشستی!”
لیلا کمی فکر کرد و گفت:” اوووم چه اهمیتی داره ، اون فقط یه صندلی بود!” مایا گفت:” درسته ، پس تو هم نباید برای یک صندلی بدون صف سوار اتوبوس بشی!” لیلا با حرفهای مایا به فکر فرو رفت و گفت :” اما آخه دوستم برای من هم نوبت نگه می داره ..آخه من دوست ندارم برای کاری صبر کنم و منتظر بمونم ..”
مایا گفت:” خب هیچ کس دوست نداره که مدت زیادی توی صف بایسته .. به نظر من بهتره که هر کسی خودش توی صف بایسته و منتظر بمونه .. اینجوری عادلانه تره” لیلا سرش رو پایین انداخت و گفت:” اوووم شاید تو درست می گی .. ” بعد نگاهی به کتابش انداخت و گفت:” بیا ، اگر دوست داری اول تو این کتاب رو بخون، من می تونم هفته بعد اون رو بخونم ”
مایا لبخندی زد و گفت:” ممنونم ، من هم می تونم هفته بعد اول این کتاب رو به تو بدم ..” لیلا هم لبخندی زد و به شوخی گفت:” آخ جوون، پس هفته بعد هم مجبور نیستم توی صف کتابخونه بایستم ” بعد همه بچه ها با هم خندیدند. از اون روز به بعد لیلا و بقیه بچه های کلاس حواسشون بود که برای هر کاری توی صف بایستند و نوبت رو رعایت کنند..
دیدگاه ها