
شعر در وصف چرخه زندگی
بهار , تابستون
پاییز , زمستون
چه فرقیست میان این فصول ... ؟!
بهار یعنی : شکفتن و تازگی ...
پاییز یعنی : خزون و برهنگی ...
زمستون یعنی : سرما و آتش ...
بهار , تابستون
پاییز , زمستون
نمادهایی از حالات روحی انسان ...
چه فرقیست میان این فصول ... ؟!
وقتی یک رنگه آسمان همه جا ....
وقتی خورشید همیشه
از مشرق طلوع میکنه ...
و در مغرب غروب ...
وقتی بهار برای تو
بوی تازگی و شکفتن نداره ...
وقتی گرمای تابستون
نمی تونه یخ دلتو
آب بکنه ...
بهار و تابستونت
چه فرقی داره با
پاییز و زمستونت ...
آمدن و رفتن این فصول
برای تو
دیگه چه فرقی می کنه .... ؟
نه تو بگو ...
دیگه چه فرقی می کنه .... ؟
شاعر هنگامه زنوری
شعر درباره چرخه زندگی
ای زمین برقص
نه .. نه ... بچرخ اره بچرخ .
بچرخ و کارت را انجام بده
بگذار روزم شب شود و شبم روز
این کار توست
بگذار فصلها مرا و حال و زارم را در هم شکنند
بگذار عمرم بسر آید
بگذار موهایم چون برف زمستانی که با چرخیدنت به ارمغان میاوری سفید گردند
بگذار راست قامتیم را پیری بگیرد
اری بچرخ ...
بچرخ و بگذار روزگار تازیانه بدست
اخرین تازیانه ها را بر پیکر فرتوت و نحیفم بزند
بچرخ ... بچرخ و بگذار تابستان گرم همراه داغ ترین غم های مهلک من باشد
بگذار گرمایش غم ها را گرمتر کنند تا سرم چون همسایه ات خورشید در حال سوختن باشد
اری بچرخ ... و بچرخ و هرگز متوقف نشو .....
بچرخ و بگذار بهار بر من شماتت کند
گلها مرا مسخره کنند
و اما پاییز هم خواهد رسید
اره پاییزت مهلکت ترین غم هارو در غروبش به من تزریق کرد
در ان هنگام که بغض گلویم را میفشرد و توان داد زدن هم نخواهم داشت
در ان زمان که مرگم نزدیکتر میشود .....
شاعر جلال مجد
دو بیتی در باب چرخه زندگی
از چرخ به هر گونه همی دار امید
وز گردش روزگار می لرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید
شعر کوتاه در مورد چرخه زندگی
دیگر نه هراسانم نه ناامید
روزگارانم را عوض کردم
با آنچه که برایم دادی
روزگارانی که در خورت نبودند
و دور انداختم هر چه را که لایقت نبود
اکنون بادهایند
که جای آن تیرگی ها می وزند
تو به تعریف دوبارهی آموخته های مقدسم آمدی
شعر غمگین در وصف چرخه زندگی
کبریت های سوخته هم،
روزی درخت های شادابی بوده اند
مثل ما،
که روزگاری می خندیدیم
قبل از اینکه عشق روشنمان کند
شعر در مورد روزگار نامرد
این روزها
از بلندی موهایت فهمیده ام
چند وقت است
تو را نوازش نکرده ام!
گناه
از کوتاهی انگشتان من است
که بشکنند
که بند بند با دیوار این سلول بر سرم بریزند
که قلم شوند و
روزگارم را سیاه کنند.
.webp)
دیدگاه ها