.webp)
شعر با یوسف
در این مجموعه از اشعار مجله دلگرم برایتان شعرهایی زیبا و عاشقانه در وصف حضرت یوسف از شاعران نامی آورده ایم. با ما همراه باشید .
شعر زیبای سعدی در وصف یوسف
زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف درآویخت دست
چنان دیو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در یوسف افتاده بود
بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر
غم آلوده یوسف به کنجی نشست
به سر بر ز نفس ستمگاره دست
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان سرکش درآی
به سندان دلی روی در هم مکش
به تندی پریشان مکن وقت خوش
روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی
تو در روی سنگی شدی شرمناک
مرا شرم باد از خداوند پاک
چه سود از پشیمانی آید به کف
چو سرمایهی عمر کردی تلف؟
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز او عاقبت زرد رویی برند
به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن
تک بیتی درباره یوسف و زلیخا
عزیزت خواستم تا یوسف کنعان من باشی
ز خود بگذشتم و خود را در چاه انداختم بی تو
شعر حافظ در مورد یوسف
ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست (غزل:23)
بدین شکستۀ بیت الحزن که می آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش؟ (غزل:280)
عزیز مصر به رغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد، به اوج ماه رسید (غزل:242)
شعر یوسف و زلیخا جامی
شبی یوسف به پیش چشم یعقوب که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهی تو! چه موجب داشت شکر خندهی تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس! مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند، به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند درین قصه کیات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!»
چو اخوان قصهی یوسف شنیدند ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یکچند بربافد دروغی دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چارهسازی عهد بستند به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت به خونریزیش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیماش از پدر دور به هایل وادی ای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این! چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیماش به صد خواری در آن چاه افکنیماش
بود کنجا نشیند کاروانی برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه همه بیریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند به فردا وعدهی آن کار دادند
شعر فوق العاده زیبا درباره یوسف و زلیخا از جامی
شعر روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست از ناصر خسرو
۱۱۰ شعر زیبا در وصف دوست و دوستی
شعر عید نوروز کارو | اشعار زیبای کارو درباره نوروز و حاجی فیروز