.webp)
شعر انتظار سعدی
وقتی دل سودایی می رفت به بستانها
وقتی دل سودایی می رفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فرو شوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد ،شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دورانها
شعر درباره انتظار از سعدی
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
شعر سعدی در وصف انتظار
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
شعر در مورد انتظار سعدی
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند
داستانی ست که بر هر سر بازاری هست
شعر سعدی برای انتظار
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز میبینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
شعر در باب انتظار از سعدی
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد
خلوت نشین جان را آه از حرم برآید
گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه
تا ره روان غم را خار از قدم برآید
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید
عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول
کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید
گویند دوستانم سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید
دل رفت و صبر و دانش ما ماندهایم و جانی
ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید
شعر درباره انتظار از سعدی
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبم به روی تو روزست و دیدهها به تو روشن
و ان هجرت سواء عشیتی غداتی
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قد تفتش عین الحیوه فی الظلمات
فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد
جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی
نه پنج روزه عمرست عشق روی تو ما را
وجدت رائحه الود ان شممت رفاتی
وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی
اخاف منک و ارجوا و استغیث و ادنو
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
ز چشم دوست فتادم به کامه دل دشمن
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی
شعر عاشقانه سعدی برای انتظار
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
غوغای عارفان و تمنّّای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای توست
گر تاج می دهی غرض ما قبول تو
ور تیغ می زنی طلب ما رضای توست
گر بنده می نوازی و گر بنده می کشی
زجر و نواخت هرچه کنی رای رای توست
گر در کمند کافر و گر در دهان شیر
شادی به روزگار کسی که آشنای توست
هر جا که روی زنده دلی بر زمین تو
هر جا که دست غمزه ای بر دعای توست
تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست
قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقبی و ما را هوای توست
قوت روان شیفتگان التفات تو
آرام جان زنده دلان مرحبای توست
گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی
عذری که می رود به امید وفای توست
شاید که در حساب نیاید گناه ما
آن جا که فضل و رحمت بی منتهای توست
کس را بقای دایم و عهد مقیم نیست
جاوید پادشاهی و دایم بقای توست
هر جا که پتدشاهی و صدری و سروری
موقوف آستان در کبریای توست
سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت
خاموشی از ثنای تو حدّ ثنای توست
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
شعر زیبای انتظار سعدی
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد مینکند عهد آشیان ای دوست
گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست
دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
جفا مکن که بزرگان به خردهای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست
به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست
مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست
که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط میبرد گمان ای دوست
که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست
