دلگرم
امروز: سه شنبه, ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۳۰ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۹ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
داستان کودکانه سفر پرماجرای موش کوچولو به دیدار برادر
زمان مطالعه: 6 دقیقه
موش کوچولو با ساختن قایقی از پوست گردو، سفری پرچالش را برای رسیدن به برادرش آغاز می کند، اما طوفان و موانع غیرمنتظره راه او را دشوار می سازند.

قصه بچگانه سفر پرماجرای موش کوچولو

یکی از روزهای گرم تابستانی موش کوچولو تصمیم گرفت که به برادرش که اون طرف دریاچه زندگی می کرد سر بزنه .. اون می دونست که چند روز دیگه روز تولد برادرشه و دلش می خواست برای بردارش هدیه تولد ببره .. موش کوچولو کلی فکر کرد که چطوری می تونه خودش رو به برادرش برسونه و بالاخره تصمیم گرفت که یک قایق بسازه و به اون طرف دریاچه بره ..

موش کوچولو به کمک یک پوست گردو یک قایق کوچولو ساخت و با خلال دندون و دستمال براش بادبان درست کرد. بعد قایق رو به کنار دریاچه برد و اون رو توی آب انداخت.

دوستهای موش کوچولو با شوق و هیجان اون و قایقش رو نگاه می کردند. موش کوچولو با صدای بلند گفت:” من به اون طرف دریاچه میرم تا هدیه تولد برادرم رو بهش برسونم..”

همه دوستهاش براش دست تکون دادند و گفتند:” سفر به خیر موش کوچولو! مراقب موجهای بزرگ باش .. اگر به کمک نیاز داشتی می تونی داد بزنی تا ما به کمکت بیایم..”

موش کوچولو با دوستهاش خداحافظی کرد و راه افتاد. هوا آفتابی بود و دریاچه خیلی آروم بود. موش کوچولو با خودش فکر کرد:” امروز یک روز گرم و عالی برای قایق سواریه  و خبری از موجهای بزرگ و خروشان نیست ..”

همین طور که قایق توی دریاچه حرکت می کرد نسیم ملایمی به صورت موش کوچولو خورد. موش کوچولو با تعجب به آسمون نگاه کرد. هوا صاف و آفتابی بود ..

 اون با خودش فکر کرد که یک نسیم ملایم شاید بد هم نباشه .. اما رفته رفته نسیم ملایم تبدیل به باد شد .. باد کم کم شدید میشد و موش کوچولو با خودش فکر کرد شاید کمی باد بتونه کمک کنه که من زودتر به اون طرف دریاچه برسم ..

اما اوضاع اونطوری که موش کوچولو فکر می کرد پیش نرفت.. قطرات بارون دونه دونه به صورت موش کوچولو خورد و معلوم بود که هوا به زودی بارونی میشه ! صدای بلند رعد و برق توی آسمون پیچید و همه جا روشن شد..

موش کوچولو با نگرانی به آسمون نگاه کرد و گفت: ” اوووه خدای من.. فکر نمی کردم اوضاع اینطوری بشه !” باد شدید و بارون دریاچه رو مواج کرده بود و کم کم موجها بزرگ و خروشان تر می شدند ..

قایق موش کوچولو روی موجهای بزرگ و خروشان بالا و پایین می رفت.. موش کوچولو محکم بادبانش رو گرفته بود .ناگهان صدای تلق تولوق بلندی به گوشش رسید .. موش با نگرانی گفت:” این دیگه صدای چیه؟ هر چیزی که هست انگار داره نزدیک تر میشه..”

قصه بچگانه

در واقع اون صدای یک قوطی فلزی بود  که روی موجها بالا و پایین می رفت و حسابی موش کوچولو رو ترسونده بود. موش کوچولو گفت:” اووه این مثل یه غار تاریک و ترسناکه ! نباید واردش بشم..” موش کوچولو تمام تلاشش رو کرد  و به زحمت از کنار قوطی فلزی رد شد..

اون می خواست نفس راحتی بکشه که ناگهان به یک صخره بزرگ که درست وسط دریاچه بود برخورد کرد! قایق گردویی به هوا پرت شد و موش کوچولو و هدیه تولد و بادبان هر کدوم به گوشه ای پرت شدند و درست روی یک خشکی کوچک که مثل یک جزیره وسط دریاچه بود افتادند..

موش کوچولو حسابی خیس و خسته بود و داشت با خودش فکر می کرد که هیچ جوری نمی تونه خودش رو از این طوفان و جزیره کوچیک نجات بده ! اون همین طور که داشت فکر می کرد از شدت خستگی خوابش برد !

وقتی که موش کوچولو چشمهاش رو باز کرد باران قطع شده بود و دوباره خورشید وسط آسمون بود.. موش با زحمت از جاش بلند شد و خزهای خیسش رو  تکونی داد و گفت:” اوه خدای من .. دریا دوباره آروم شده ..” بعد نگاهی به کادوی تولد برادرش کرد و  لبخند زد و گفت:” چه خوب که هدیه تولد رو آب نبرد! هر جوری شده باید خودم رو از اینجا نجات بدم ..”

بعد یک دفعه یاد حرفهای دوستهاش افتاد .. سریع بادبان شکسته رو برداشت. پرچمش رو سر اون بست و توی هوا تکون داد و با صدای بلند فریاد زد:” کمک ! کمک ! من به کمکتون احتیاج دارم دوستان!”

مدت زیادی نگذشته بود که موش کوچولو صدای پر زدن سنجاقک و شالاپ شولوپ قورباغه رو در نزدیکی خودش شنید.. بله ! دوستهای موش کوچولو صدای اون رو شنیده بودند و به کمکش اومده بودند. موش کوچولو با دیدن اونها خیلی خوشحال شد .

قورباغه با صدای بلند گفت:” نگران نباش موش کوچولو ! ما صدات رو شنیدیم و به کمکت اومدیم .. برات چوب پنبه و برگ و خلال دندون آوردیم که یک قایق جدید درست کنی!”

موش کوچولو با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و از دوستهاش تشکر کرد و دوباره مشغول ساختن قایق شد. اون  خیلی سریع قایق جدید رو ساخت و با ذوق و شوق داد زد:” هووورا! قایق جدیدم آماده است!”

بعد قایق چوب پنبه ای اش رو توی آب انداخت و هدیه تولد رو برداشت و دوباره سوار قایق شد. قورباغه و سنجاقک براش دست تکون دادند و گفتند:” مراقب باش .. اگر باز هم کمک خواستی ما اینجاییم!” موش که از داشتن دوستهای خوبی مثل قورباغه و سنجاقک خیلی خوشحال بود با اونها خداحافظی کرد و با امیدواری به سمت برادرش راه افتاد.

کمی بعد بالاخره موش کوچولو به اون طرف دریاچه رسید. برادرش با خوشحالی به استقبالش اومده اومد. موش کوچولو با هیجان گفت:” من بعد از یک سفر ترسناک و پرماجرا بالاخره به تو رسیدم .. باد و طوفان ،موجهای بزرگ، غار تاریک ، صخره های سنگی و قایق شکسته .. اما بالاخره به کمک دوستهام تونستم به تو برسم ..”

برادر موش کوچولو که با تعجب و خوشحالی به حرفهای موش کوچولو گوش می داد گفت:” اووه ازت ممنونم ، با این همه اتفاقهای سخت و عجیب برام هدیه تولد هم آوردی؟”

موش کوچولو هدیه تولد رو به برادرش داد و با صدای بلند آواز تولدت مبارک رو براش خوند.. کمی بعد صدای آواز  همه جا رو پر کرده بود. حالا صدای قورباغه و سنجاقک هم از اون طرف دریاچه به گوش می رسید که همه با هم می خوندند:” تولدت مبارررررررررک، تولدت مبارررررررک”

separator line

همچنین بخوانید:
قصه جادویی مداد شمعی یارا برای کودکان

قصه جادویی مداد شمعی یارا برای کودکان

یارا پسربچه ای که با یک مداد شمعی جادویی دنیا را تغییر داد.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits