قصه کودکانه تصویری شاهزاده ای که نخودفرنگی دوست نداشت!
روزی روزگاری در زمانهای قدیم در سرزمینهای دور، منطقه ای بود که به اونجا پایتخت نخودفرنگی می گفتند. چون در همه باغها و مزرعه ها بیشتر از هر چیزی نخودفرنگی رشد می کرد.
در سرزمین نخود فرنگی شاهزاده خانمی زندگی می کرد به اسم کاترین که اگر راستش رو بخواید از نخودفرنگی متنفر بود.. بله شاید باورکردنی نباشه ولی اون تو سرزمین نخودفرنگی ها زندگی می کرد ولی از نخودفرنگی متنفر بود و حاضر نبود اونها رو لمس کنه، یا بو کنه یا بخوره ..
توی اون سرزمین کار بیشتر افراد کاشت و برداشت نخودفرنگی بود. نخودفرنگی توی زندگی همه مردم نقش مهمی داشت. مردم نخود می کاشتند، برداشت می کردند، می فروختند و در همه غذاهاشون به شکل های مختلف پخته، سرخ شده ، پوره و .. میخوردند.
پادشاه و ملکه هر چقدر سعی می کردند که نظر شاهزاده رو عوض کنند تا اون نخود فرنگی بخوره هیچ فایده ای نداشت.. اونها می گفتند:” نخود فرنگی خیلی مفید و پرخاصیته” ” برای سلامتی خیلی مفیده ” ” نخودفرنگی خیلی شیرینه ..” اما هیچ کدوم این حرفها نتیجه نداشت.
یک بار ملکه نخودفرنگی رو لابه بلای پوره سیب زمینی شاهزاده پنهان کرد تا شاید بالاخره نخودفرنگی بخوره .. ولی شاهزاده تمام نخود فرنگی ها رو پیدا کرد و دیگه لب به پوره سیب زمینی نزد!
پادشاه و ملکه به کاترین قول دادند که اگر نخودفرنگی بخوره هر هدیه ای که دلش بخواد رو براش تهیه می کنند، اما شاهزاده کاترین غرغرکنان اخم کرد و گفت اصلا حاضر نیست نخود بخوره!
پادشاه و ملکه که دیگه خسته و عصبانی شده بودند با صدای بلند گفتند:” هرطور شده باید این نخودها رو بخوری! وقتی ما برگشتیم نباید هیچ نخودی توی بشقابت باشه!”
کاترین فکری به ذهنش رسید. اون تصمیم گرفت هرچی نخود توی بشقابش و هر جای دیگه قصر وجود داره رو ناپدید کنه .. اون نخودهای توی بشقابش و همه نخودهایی که توی آشپزخانه و انبار قصر بود رو جع کرد و لای رختخواب ها پنهان کرد!
انگار نقشه کاترین جواب داده بود! پادشاه و ملکه وقتی بشقاب خالی کاترین رو دیدند خوشحال شدند و فکر کردند که اون نخودها رو خورده، ولی درواقع نخود ها لای تشک ها و بالشت های قصر بود!
یک شب که اهالی قصر می خواستند روی تشک ها بخوابند اتفاق وحشتناکی افتاد! نخودهایی که کاترین به زور توی تشکها قایم کرده بود در اثر فشار زیاد بوووووم ترکیدند و همه جا رو نخود له شده پر کرد!
اوضاع خیلی بدی بود و همه جا نخود له شده سبز مالیده بود.. پادشاه با عصبانیت دستور داد که همه جا رو تمیز کنند و همه نخودها رو از قصر بیرون ببرند.
کاترین با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و آروم زیر لب گفت:” عالی شد!” تا اینکه چشمش به یک نخود فرنگی کوچولو که زیر تختش جا مونده بود افتاد. کاترین اون رو برداشت و گفت:” تو دیگه به اینجا تعلق نداری” بعد نخود رو از پنجره به بیرون پرتاب کرد و نفس راحتی کشید و گفت:” حالا دیگه هیچ نخودی رو نمی بینم !”
اما براتون بگم که نخود کوچولو که جای خوبی افتاده بود یعنی دقیقا توی باغچه قصر، کم کم شروع به رشد کرد و خیلی زود تبدیل به بوته نخود فرنگی بزرگی شد و در کنارش بوته های دیگه هم رشد کردند.
کاترین وقتی چشمش به بوته نخودفرنگی افتاد گفت:” واااای نه! دوباره نخود فرنگی!!! این دفعه تا همه تون رو ناپدید نکنم از اینجا نمیرم! ” بعد با خودش یه کم فکر کرد و تصمیم گرفت که با اینکه کار سختیه ولی همه نخودها رو بخوره تا خیالش راحت بشه که دیگه هیچ نخودی نیست!
کاترین چشمهاش رو بست و به سختی اولین نخود رو توی دهنش گذاشت و خورد. بعد دومی و سومی و چهارمی .. هر چقدر نخود بیشتری می خورد احساس می کرد که مزه نخودها بهتر میشه .. اووه خدای من! کاترین داشت به نخود فرنگی علاقمند می شد، انگار مزه اونها خیلی بهتر از چیزی بود که کاترین فکر می کرد. کاترین نخودها رو تند تند می خورد و می گفت:” چه نخودهای شیرینی! لطفا نخودهای بیشتری بده !”
بوته ای که کاترین کاشته بود روز به روز پربارتر می شد و کاترین هر روز نخودهاش رو می چید و دوباره توی زمین می کاشت. خیلی زود دوباره همه قصر پر از بوته های نخود فرنگی شد. همه اهالی قصر و پادشاه و ملکه خیلی خوشحال بودند و دوباره سرزمین نخودها پر از نخود فرنگی شد.
حالا دوباره همه نخودفرنگی می خوردند و از همه بیشتر شاهزاده کاترین ! از اون به بعد کاترین یادش موند که هر خوراکی مفیدی رو اول امتحان کنه و سریع نگه دوست ندارم ، شاید طعمش خیلی بهتر از چیزی باشه که اون فکر می کنه ..
دیدگاه ها