دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۴ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
داستان کودکانه: یک آغوش گرم و آرام بخش
زمان مطالعه: 5 دقیقه
هلن با آغوش گرم خود به اعضای خانواده کمک می کند تا احساس بهتری داشته باشند.

قصه یک آغوش گرم و آرام بخش برای کودکان

صبح یک روز تعطیل بود و هلن روی تختش دراز کشیده بود و داشت کتاب می خوند. یک دفعه سر و صدایی رو از توی پارکینگ شنید. سرش رو از پنجره بیرون برد و پدرش رو دید که مشغول تعمیر کردن ماشین بود..

هلن کتابش رو کنار گذاشت و رفت تا ببینه بابا چیکار داره می کنه.. بابا کنار جعبه ابزار ها نشسته بود و انگار دنبال چیزی می گشت. بابا با کلافگی ابزار ها رو بیرون میریخت و زیر لب یه چیزهایی می گفت..

هلن به آرومی گفت:” چی شده بابا جون..” بابا که معلوم بود خسته و کلافه شده با ناراحتی گفت:” دارم دنبال … ”

قبل از اینکه جمله اش تموم بشه هلن با خنده گفت:” فکر کنم الان به یک بغل احتیاج دارید .. خانم معلم بهمون گفته هر وقت احساس ناراحتی، کلافگی یا ناامیدی کردید.. با صدای بلند یه نفس عمیق بکشید ..و همدیگه رو بغل کنید ..” بعد دستهاش رو باز کرد و دور شانه های بابا حلقه زد و اونو محکم بغل کرد..

با این حرف هلن انگار ناراحتی و کلافگی بابا دود شد و رفت توی هوا و بابا با لبخند گفت:” ممنونم دخترم … می خواستم بگم به آچار احتیاج دارم  ولی انگار به همین بغل گرم و نرم تو احتیاح داشتم ..”

هلن از ته دل خندید بعد به بابا کمک کرد تا آچاری که دنبالش بود رو از توی جعبه ابزار پیدا کنه و پیچ ها رو سفت کنه .. وقتی که کار بابا تموم شد هردو آروم و خوشحال بودند. هلن به طرف اتاقش رفت تا بقیه ی کتابش رو بخونه ..

هلن می خواست به اتاقش بره که دید از توی آشپزخونه سر و صدای قابلمه ها و ماهی تابه ها میاد. اون وارد آشپزخونه شد و مامانش رو دید که خسته و کلافه به نظر می رسید و زیر لب غر غر می کرد.. هلن گفت:” چی شده مامان جون؟”

مامان گفت :” اوممم یه کم خسته و کلافه ام ..”  هلن نگاهی به قابلمه ها و ماهی تابه ها که روی کابینت پخش و پلا بودند کرد.. مامان که انگار دنبال چیز خاصی می گشت گفت:” دارم دنبال …”

قصه کوتاه

قبل از اینکه جمله مامان تموم بشه هلن گفت:” :” فکر کنم الان به یک بغل احتیاج دارید .. خانم معلم بهمون گفته هر وقت احساس کلافگی یا ناامیدی کردید.. با صدای بلند یه نفس عمیق بکشید ..و همدیگه رو بغل کنید ..” بعد دستهاش رو باز کرد و دور مامان حلقه زد و اونو محکم بغل کرد..”

ناراحتی مامان انگار یکدفعه از بین رفت و با لبخند گفت:” ممنونم عزیزم .. میخواستم بگم به ظرف شیرجوش احتیاج دارم ولی انگار واقعا به این بغل احتیاج داشتم ..”

بعد هلن با حوصله بین قابلمه ها و ماهی تابه ها رو گشت و ظرف شیرجوش رو پیدا کرد و به مامان داد تا به آشپزیش ادامه بده … مامان خندید و با مهربونی ازش تشکر کرد..

هلن هم رفت که ادامه ی کتابش رو بخونه .. اون به اتاقش رفت و هنوز کتابش رو باز نکرده بود که از اتاق برادر کوچولوش سر و صدایی شنید.. هلن کنار اتاقش رفت و گوش داد.

صدای تلق و تولوق اسباب بازی ها بود .. وقتی هلن در اتاق رو باز کرد برادر کوچولوش رو دید که وسط اتاق نشسته بود و گریه می کرد و همه اسباب بازی هاش روی زمین پخش بود.. هلن با مهربونی گفت:” چی شده  عزیزم؟” برادرش در حالیکه گریه می کرد گفت:” من  ….”

قبل از اینکه جمله برادر کوچولوش تموم بشه هلن با مهربونی بغلش کرد و گفت:” فکر کنم تو هم به یک بغل احتیاج داری… یادت باشه هر وقت احساس ناراحتی و کلافگی کردی.. با صدای بلند یه نفس عمیق بکش و کسی که دوست داری رو بغل کن ..”

برادر کوچولوش که حالا توی آغوش هلن بود آروم شده بود و دیگه گریه نمی کرد.. بعد با خنده گفت:” من دنبال کامیونم می گشتم ولی فکر کنم به این بغل بیشتر احتیاج داشتم ..”

هلن کامیون برادرش رو از بین اسباب بازیها پیدا کرد و بهش داد . برادر کوچولوش خندید و ازش تشکر کرد و هلن رفت که کتابش رو بخونه ..

هلن روی تختش نشسته بود و کتابش رو می خوند که یک دفعه در اتاقش باز شد و مامان و بابا و برادر کوچولوش به اتاقش اومدند. بعد بابا با صدای بلند گفت:” ما ازت ممنونیم هلن ..تو امروز با آغوشت ما رو آروم کردی و حالمون رو خوب کردی.. ما هم برای تو یک هدیه داریم..”

بعد همگی دستهاشون رو باز کردند و هلن رو در آغوش گرفتند و اینطوری شد که یک بغل گرم و نرم خانوادگی رو به هلن هدیه دادند..

separator line

همچنین بخوانید:
قصه پنگوئن کوچولوی گمشده در قطب شمال

قصه پنگوئن کوچولوی گمشده در قطب شمال

یک پنگوئن کوچولو در قطب شمال گم می شود و با کمک حیوانات دیگر به خانواده اش بازمی گردد.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits