داستان کوتاه کودکانه موش ترسو و گربه سیاه
در گذشته های دور موشی در جنگل زندگی می کرد که به طرز وحشتناکی از گربه ها می ترسید.
یک روز جادوگری دلش به حال موش سوخت و او را به یک گربه تبدیل کرد. موش فکر می کرد که اگر یک گربه باشد، ترسش تمام می شود.
ولی نتیجه ی این کار رضایت بخش نبود، چون زمانی هم که تبدیل به گربه شده بود، باز هم از گربه می ترسید. جادوگر این دفعه تصمیم گرفت او را به گرگ که از سگ قوی تر است، تبدیل کند و در نهایت موش گرگ شده بود.
ولی این دفعه هم به جای خوشحالی ، از گربه می ترسید. جادوگر این دفعه وردی خواند و موش را به پلنگ تبدیل کرد که توی جنگل از همه قوی تر بود و در گوشه ای کمین کرد و پلنگ موشی را زیر نظر گرفت.
و متوجه شد عوض کردن ظاهر هیچ دردی را دوا نمی کند و گفت: جون به جونت کنند یه موش ترسویی ...
بالاخره جادوگر خسته شد و به او گفت:” متاسفم!، در وجود تو یک قلب ترسو وجود دارد که باعث می شود همیشه چیزی را برای ترسیدن پیدا کنی. بدان که هر چه ترس خود را بزرگ و اعتماد به خودت را بیشتر کنی، این ترس توست که روز به روز کوچک و کوچکتر می شود.
نتیجه گیری داستان کوتاه کودکانه موش ترسو و گربه سیاه
جسارت این نیست که از هیچ چیز نترسیم، بلکه این است که هر چقدر هم بترسیم، از راه خود بر نگردیم. قهرمانان هم می ترسند، اما خودشان را نمی بازند و با جسارت تمام و بدون خستگی به راه خود ادامه می دهند. اگر کلمه ی “جسارت” را با چاقوی آگاهی بشکافیم، و اولین حرف آن را که “ج” می باشد، حذف کنیم، کلمه ای که باقی می ماند” اسارت” است !
اسارت یعنی اسیر و گرفتار بودن؛ یعنی اگر “ج” کلمه ی جسارت را کم کنیم، اسیر ترس می شوم. در جایی که جسارت تمام می شود، اسارت شروع می شود. اگر پلنگ صحرا باشی و یا نهنگ دریا، اگر شیر بیشه باشی یا گرگ بیابان ، وقتی که یک دل پر از ترس در سینه ات می تپد ، چه سود، که هر لحظه و هر دم، نه یک بار که صد بار ، مرگ به چشمت می آید. اما اگر قلبی بی باک و نترس داری، چه باک، حتی اگر به لباس میش باشی.”
دانلود قصه صوتی «موش ترسو و گربه سیاه»
دیدگاه ها