داستان کوتاه کودکانه سنگ و رودخانه
زیر گنبد کبود سنگی بود که بالا یک کوه زندگی می کرد. این سنگ خیلی بزرگ و سنگین بود و همیشه نگران این بود که یه روزی از بالای کوه بیفته پایین. اون سال زمستون سختی داشتن و همه جا سرد سرد بود …
مدتی بود که سنگ بزرگ لق شده بود و نگران بود باد مثل سنگهای ریز اون رو از بالای کوه به پایین پرتاب کنه و چون بزرگه به درختی یا حیوانی برخورد بکنه و به کسی آسیب برسونه .
تا یکروز طوفان شدیدی امد و سنگ را از جا کند و به پایین پرتاب کرد و به کف یک رودخانه خشک انداخت.
تا بهار شد و آب به رودخانه سرازیر شد و پشت سنگ گیر کرد و به سنگ گفت برو کنار. سنگ گفت نمی تونم. به کوه گفت کمکم کن و کوه گفت: از خورشید کمک می خوام تا بیشتر به من بتابه و برف بیشتری آب بشه و سیل جاری بشه تا بتونی از سنگ رد بشی.
اما زور آب به سنگ نرسید. باز از خورشید کمک خواستند تا آب رودخانه را گرم کنه تا از دو طرف سنگ رد شوند.
کوه در گوش خورشید چیزی گفت و خورشید تمام برف های کوه را آب کرد و سیل عظیمی براه افتاد و رودخانه با تلاش راهش را از کنار سنگ باز کرد.
حالا دیگه سنگ نه تنها مانع رودخانه نبود بلکه دوست های خوبی شده بودند و با هم تا زمستان بازی می کردند و با خوشحالی در کنار هم زندگی کردند.
دانلود قصه کوتاه کودکانه سنگ و رودخانه صوتی
دیدگاه ها