داستان کوتاه کودکانه خروس دانا
یک خروسی بود که خیلی دانا بود تا حالا چندین بار گرفتار روباه شده بود اما هر بار با کمک به کار بردن فکرش تونسته بود نجات پیدا کنه . یک روز خروس بیرون ده مشغول دونه خوردن بود که از راه دور دید که روباهی داره به سمتش میاد.
خروس دانا چون از ده خیلی دور بود پرید بالای درخت. روباه به او نزدیک شد و گفت چرا از من فرار کردی ؟ مگر خبر نداری حاکم ده گفته همه با هم دوست باشیم و کسی به دیگری ظلم نکنه ... پس بیا پایین تا باهم بگردیم.
خروس دانا فکری کرد و گفت: گردش دسته جمعی خوبه بزار با چند تا حیوانی که از دور دارند به اینجا میاند با هم به گردش بریم. روباه گفت: چه حیوانی؟ خروس دانا گفت: فکر کنم گرگ باشند ولی نه انگار گوش هاشون از گرگ بزرگتره. روباه گفت: نکنه سگ گله باشند و پا به فرار گذاشت.
خروس دانا گفت مگر نگفتی حاکم گفته با هم دوست باشیم چرا فرار می کنی؟ روباه گفت: شاید سگ های گله این خبر را نشنیده باشند و چهار پا داشت دو پای دیگه هم قرض کرد و از آنجا دور شد.
خروس دانا باز هم از دست روباه نجات پیدا کرد و به ده برگشت.
دانلود قصه صوتی خروس دانا
۱ دیدگاه