در یکی از روزها کشتی به جزیرهای سرسبز و خرم رسید. مسافران از دیدن خشکی ، فریاد شادی کشیدند. ناخدا که مرد باتجربه ای بود، مسافران را راهنمایی کرد: گوش کنید! ما راه طولانی ای در پیش داریم! به اندازهای که لازم هست در این جزیره بمانید و بیش از آنچه لازم نیست توقف نکنید...در حال گردش این جزیره سرسبز و خرم، و استراحت در گوش جان و دل به ندای من بسپارید، تا هرگاه که وقتش بود؛ راه بیفتیم.
چهار برادر همراه مسافران دیگر در جزیره پیاده شدند. برادر اول رفتار عاقلانه ای داشت. او سریع آب و خوراکی خورد، مدت کوتاهی زیر سایه درختی استراحت کرد و بعد هم به کشتی بازگشت. او توانست جای راحتی در کشتی پیدا کند.
برادر دوم مشغول گردش در جزیره شد. بالای کوه رفت، در آب شنا کرد، از میوه درختان خورد و بعد با عجله به کشتی برگشت. او به سختی توانست در کشتی برای خودش جایی پیدا کند.
برادر سوم با هر مکافاتی که بود، از کوه بالا رفت و پا به دشت گذاشت. گلها و گیاهانی که توی دشتی سبز شده بودند، او را وسوسه کردند... تا جایی که می شد، گلها را توی توبرهاش ریخت. او نفس نفس زنان خودش را به کشتی رساند، اما جایی باقی نمانده بود و ناچار به انبار تاریک رفت. در انبار، گلها و گیاهانی که جمع کرده بود، پلاسیده شدند و بو گرفتند. برادر چهارم هم تصمیم گرفت در جزیره بماند تا جزیره مال خودش باشد، اما پشیمان شد. پشیمانی دیگر سودی نداشت، چون کشتی راه افتاده بود.
دیدگاه ها