دلگرم
امروز: سه شنبه, ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۳۰ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۹ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
داستان دوستی غیرمنتظره: قصه موش و روباه
زمان مطالعه: 5 دقیقه
موش کوچولویی که همیشه تنها بود، با روباهی دوست شد که ابتدا قصد خوردنش را داشت. این دوستی چگونه شکل گرفت؟

قصه موش و روباهی که با هم دوست شدند

درست وسط جنگل توی یک سوراخ کوچیک در پایین درخت چنار موش کوچولویی زندگی می کرد به اسم جولی.. جولی از وقتی که یادش می اومد تک و تنها توی سوراخ کوچیکش زندگی می کرد. اون دلش می خواست تنها باشه و از بقیه حیوانات دور باشه ..

خیلی از حیوانات روی زمین و حتی حیوانات زیر زمین دوست داشتند جولی رو بیشتر ببینند و باهاش حرف بزنند ولی جولی دلش می خواست تنها باشه و همیشه از راههایی رفت و آمد می کرد که هیچ حیوونی رو نبینه !

اون خوب می دونست که چطوری از دست خرگوش و موش کور در بره یا کجا قایم بشه که مرد مزرعه دار و سگش اون رو نبینند ! یا چطوری و از پشت کدوم شاخه ها رد بشه تا جغد پیر گرسنه اون رو نبینه و دنبالش نکنه .. اینطوری بود که همیشه صحیح و سالم به خونش می رسید ..

یک روز جولی مثل همیشه آروم و مخفیانه از تونل های زیرزمینی اش رد شد و توی جنگل غذای مورد علاقش رو پیدا کرد و آروم و با احتیاط به سوراخش برگشت . اما جولی نمی دونست که تمام مدت یک جفت چشم تیز بین از پشت بوته ها اون رو تماشا کرده بود و خونه اش رو پیدا کرده بود.. اون کسی نبود جز روباه قهوه ای!

اون شب روباه قهوه ای که حسابی گرسنه هم بود تصمیم گرفت به لونه جولی سرک بشه شاید که بتونه موش کوچولو رو شکار بکنه و دلی از عزا در بیاره !برای همین با تمام قدرت به طرف پنجره لونه جولی خزید و سرش رو توی سوراخ کرد!

جولی وحشت زده به کله روباه که توی خونه اش بود خیره شد! روباه دندونهای تیزش رو به جولی نشون داد و زوزه ای کشید.. اما روباه هر چقدر تلاش کرد نتونست جلوتر بره و دندونهاش رو به جولی برسونه! کله اون توی سوراخ تنگ لونه جولی گیره کرده بود و نمی تونست هیچ حرکتی بکنه !

روباه که دید بدجوری گیر افتاده با لحن آرومی گفت:” ببخشید .. میشه یه لطفی بکنی و کمکم کنی که از این سوراخ بیرون بیام؟” جولی با وحشت و نگرانی گفت:” کمکت کنم؟؟ تو همین الان می خواستی منو بخوری !” روباه من من کنان گفت:” نههه ، فقط می خواستم بهت سر بزنم ببینم حالت خوبه یا نه!”

جولی که می دونست روباه داره دروغ می گه با ناراحتی گفت:” البته که حالم خوب نیست! با کاری که تو کردی حسابی ترسیدم و از دیدن یک کله روباه توی خونم اصلا  خوشم نمیاد!” روباه با التماس گفت:” اگه کمکم کنی که از این جا خلاص بشم قول میدم که دیگه  هیچ وقت منو نبینی!”

جولی که اصلا دلش نمی خواست کله اون روباه همیشه جلوی چشمش باشه از سوراخش بیرون رفت تا ببینه چیکار می تونه بکنه! اون هر کاری می تونست کرد تا روباه رو از سوراخ بیرون بکشه .. دم روباه رو کشید، دماغش رو هل داد، گوشهاش رو کشید .. اما روباه حتی یک ذره هم تکون نمی خورد! موقع شام جولی که تحمل دیدن چشمهای گرسنه و ناراحت روباه رو جلوی خودش نداشت خوراکی هایی که داشت رو با روباه تقسیم کرد و هر دو غذا خوردند و با هم حرف زدند ..

قصه بچگانه

روباه متوجه شد که شام خوردن در کنار یک موش  لذت بخشتر از اینه که خود موش رو بخوری ! جولی هم فهمید که داشتن یک مهمون توی خونه اش نه تنها بد و خسته کننده نیست بلکه خیلی هم لذت بخشه و بهش خوش می گذره!

همچنین بخوانید:
قصه کودکانه: جغد گرسنه و خرگوش های باهوش

قصه کودکانه: جغد گرسنه و خرگوش های باهوش

دو خرگوش کوچولو با همکاری و هوش خود از دست جغد گرسنه فرار می کنند و درس بزرگی می آموزند.

 

صبح روز بعد جولی فکری به ذهنش رسید و  بالاخره به کمک قاشقی که داشت و کمی تلاش تونست روباه رو از توی سوراخی که گیر افتاده بود نجات بده ! روباه که باورش نمیشد نجات پیدا کرده با خوشحالی به طرف بوته ها رفت و  داد زد:” ممنونم موش کوچولو!” بعد پشت بوته ها ناپدید شد.. جولی هم به داخل لونه اش رفت و دوباره مثل گذشته تنها شد.

روز بعد که جولی برای پیدا کردن غذا به جنگل رفته بود مثل همیشه از دست مرد مزرعه دار و سگش قایم شد، اما یادش رفت که آروم از پشت شاخه ها رد بشه تا جغد پیر اون رو نبینه.. برای همین یک دفعه جغد پیر رو جلوی خودش دید! به نظر می رسید که این دفعه دیگه جولی جون سالم به در نمیبره!

اما جولی خبر نداشت که دوباره دو تا چشم تیزبین داره از پشت بوته ها اون رو تماشا می کنه! و اون کسی نبود جز روباه قهوه ای! روباه از پشت بوته ها بیرون پرید و رو به روی جغد ایستاد بعد جولی رو از روی زمین برداشت و توی دهانش گرفت..

جغد اولش تصمیم گرفت که با روباه بجنگه و موشی که شکار کرده بود رو پس بگیره ولی بعد منصرف شد و پرواز کرد و رفت.. روباه وقتی که مطمین شد جغد رفته دهانش رو باز کرد و جولی رو روی زمین گذاشت! جولی که باورش نمیشد روباه نجاتش داده با صدای آروم گفت:” ممنونم روباه ” روباه لبخندی زد و گفت:” باید کمکت رو جبران می کردم، حالا دیگه بی حساب شدیم ..”

از اون روز به بعد جولی و روباه قهوه ای تبدیل به دوستهای خوبی برای هم شدند. روباه هر شب کله اش رو از سوراخ لونه جولی داخل می کرد و اونها در کنار هم شام می خوردند و با هم حرف می زدند..

جولی حالا دیگه فرق کرده بود و دلش نمی خواست دیگه تنها باشه .. اون فهمیده بود که داشتن یک دوست می تونه چقدر لذت بخش و هیجان انگیز باشه و دوستها می تونند توی سختی ها و مشکلات به همدیگه کمک کنند..

separator line

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits