دلگرم
امروز: جمعه, ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۶ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۵ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
داستان کودکانه نجات قلعه درختی با یک پرنده نادر
زمان مطالعه: 5 دقیقه
کودکان با کشف یک پرنده در حال انقراض، قلعه درختی خود را از خطر نابودی نجات می دهند.

قصه بچگانه قلعه درختی

تابستان شده بود و مدرسه ها تعطیل شده بود .ویلی و جسی که خواهر و برادر بودند تمام روز رو مشغول بازی کردن با هم بودند. اونها عاشق بازی کردن توی حیاط بودند. تاب بازی، بسکتبال و شنا کردن توی استخر زیر نور خورشید از سرگرمی های مورد علاقه اونها بود.

ولی از همه بیشتر ویلی و جسی عاشق خونه درختی کوچیکی بودند که توی جنگل کنار خونه شون داشتند. یک خونه کوچولو بالای درخت که خیلی از وقتها ویلی و جسی به همراه دوستهاشون به اونجا می رفتند و ساعتها داخلش می موندند. با هم بازی می کردند ، کتاب می خوندند و خوراکی می خوردند. ویلی و جسی و دوستهاشون اسم اونجا رو قلعه درختی گذاشته بودند.

اون روز صبح مثل همیشه جسی و ویلی از خواب بیدار شدند و کتابها و خوراکی هاشون رو برداشتند و به طرف جنگل رفتند. وقتی به قلعه درختی رسیدند دیدند که دوستهاشون سوفی و مکس زودتر از اونها اونجا بودند. قیافه اونها ناراحت و غمگین به نظر می رسید.

جسی گفت:” چی شده بچه ها؟ خیلی ناراحت به نظر می رسید!” سوفی با ابروهای در هم کشیده گفت:” امروز از پدرم یک خبر بد شنیدم ! ظاهرا قراره اینجا یک مرکز خرید بزرگ ساخته بشه .. برای همین به زودی همه درختهای این منطقه قطع میشه ..باورکردنی نیست که به خاطر یک مرکز خرید قراره قلعه درختی مون خراب بشه !”

جسی و ویلی با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدند . ویلی گفت:” واای چقدر بد.. باید یه فکری کنیم  ، شاید بتونیم قلعه درختی مون رو نجات بدیم !”

همه بچه ها ساکت شدند و مشغول فکر کردن شدند. ناگهان جسی چشمش به بادکنکی افتاد که به شاخه درخت بسته بود.نسیم ملایمی می وزید و بادکنک رو توی هوا به آرومی تکون می داد. یک دفعه جسی گفت:” کاش می تونستیم یک عالمه بادکنک داشته باشیم ! اونوقت اونها رو به قلعه درختی مون وصل می کردیم. بعد همگی به همراه خونه درختی مون پرواز می کردیم و اون رو به یک جای دیگه می بردیم.. مگه نه بچه ها؟ ”

هیچ کس جوابی نداد. اونها ناراحت بودند و همه غرق در افکار خودشون بودند. هیچ کس نمی تونست یک خونه درختی که به همراه یک دسته ی بزرگ بادکنک داره توی آسمون پرواز می کنه رو تصور کنه . ویلی شمشیر مقوایی اش رو برداشت و اون رو توی هوا تکون داد و گفت:” کاش من می تونستم یک شوالیه واقعی باشم ! اونوقت با هر کسی که می خواست جنگل رو از بین ببره می جنگیدم و بهش اجازه نمی دادم درختها رو قطع کنه  ..”

قصه بچگانه

جسی از پنجره به بیرون خم شد و به آسمان خیره شد.. پرنده کوچک سفید و قهوه ای درست روی شاخه روبرویی نشسته بود و جیک جیک می کرد. جسی به آسمان نگاه کرد و گفت:” کاش می شد یک عقاب خیلی بزرگ فرود می اومد و قلعه درختی ما رو سوار می کرد و با خودش از اینجا می برد.

ویلی گفت:” شاید هم یک اژدها بتونه قلعه درختی رو بلند کنه !” مکس از پنجره به بیرون نگاه کرد. خبری از عقاب غول پیکر و اژدهای آتشین نبود. فقط همون پرنده کوچیک سفید و قهوه ای روی درخت روبه رویی دیده می شد. مکس با دقت به پرنده خیره شد. اون احساس می کرد این پرنده رو قبلا یک جایی دیده ولی یادش نمی اومد کجا !

سوفی گفت:” چرا باید به عقاب و اژدها فکر کنیم ! کاش می شد یک رود بزرگ از بستنی جاری میشد و قلعه درختی ما رو هم با خودش میبرد! فکر کنید چقدر هیجان انگیز می شد .. تو چی فکر می کنی مکس؟”

مکس اما کتاب پرنده شناسی اش که همیشه همراهش بود رو برداشته بود و با دقت صفحه های اون رو ورق میزد انگار که دنبال چیزی می گشت..

مکس یک دفعه خندید و گفت:” فکر نکنم برای نجات قلعه درختی مون نیازی به بادکنک و شوالیه و عقاب و اژدها داشته باشیم.. چیزی که قراره به ما کمک کنه همین پرنده کوچولو هست!”

سوفی با تعجب گفت:” چی؟ این پرنده کوچیک چطوری می تونه به ما کمک کنه ؟” مکس به کتابش اشاره کرد و گفت:” می بینی؟ این عکس همین پرنده کوچیک هست.. اینجا نوشته که اون یک پرنده خیلی خاص و کمیابه که در حال انقراض هم هست !”

جسی گفت:” در حال انقراض یعنی چی؟” مکس گفت:” یعنی تعداد زیادی از این پرنده در دنیا باقی نمانده که همونطور که میبینید یکی از اونها در این جنگل زندگی می کنه… پس طبق قانون باید از این پرنده محافظت بشه و نباید محل زندگیش از بین بره ..!”

همه بچه ها از خوشحالی هورا کشیدند و بالا و پایین پریدند. سوفی گفت:” آخ جووون، پس حالا کسی نمی تونه این جنگل رو از بین ببره ،درختها رو قطع کنه و قلعه درختی ما رو از بین ببره  ..” . ویلی گفت:” آفرین مکس، کتاب پرنده شناسی تو بالاخره به دردمون خورد.”

همه بچه ها خندیدند . بعد با هیجان از درخت پایین اومدند. اونها می خواستند هر چه زودتر به پدر و مادرهاشون بگن که این جنگل نمی تونه از بین بره اون هم به خاطر یک پرنده کوچولوی کمیاب و در حال انقراض..

separator line

همچنین بخوانید:
قصه کودکانه: بهترین دوست من در آیینه

قصه کودکانه: بهترین دوست من در آیینه

یک داستان جذاب و رویایی درباره دوستی خاص که در آیینه زندگی می کند و تنها در خواب می توان با او بازی کرد.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits