دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۴ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
دوستی جیمی و سام: داستان دیواری که برداشته شد
زمان مطالعه: 5 دقیقه
داستان دو پسر بچه که با وجود دیوار بین خانه هایشان دوست شدند و در نهایت دیوار را برداشتند تا همه همسایه ها با هم دوست شوند.

قصه بچگانه دیواری بین خانه جیمی و سام

یکی بود یکی نبود. توی یک شهر شلوغ و پر از آدم، توی یکی از محله های شهر، یک خیابون پهن و بزرگ بود که خونه ها همه مرتب کنار هم دیگه قرار گرفته بودند. توی یکی از این خونه ها پسری زندگی می کرد به اسم جیمی.. بین همه خونه ها یک دیوار کوتاه کشیده شده بود چون آدمهای اون خونه ها فکر می کردند که بهتره که بین خونه هاشون دیوار باشه تا احساس راحتی بیشتری بکنند..

ولی از طرفی این دیوارها باعث میشد که آدمها چیزهای قشنگ زیادی رو نتونند ببینند. اما جیمی می دونست که پشت دیوارها چه صحنه های قشنگی وجود داره .. مثلا اوایل بهار درختها پر از شکوفه های زرد میشدن و خیابون رو زردرنگ می کردند.. انگار که خورشید نور طلاییش رو همه جا پاشیده بود..

آخرای بهار هم درختهای مگنولیای بنفش همه جا رو بنفش می کردند.. جیمی و بچه های دیگه عاشق دوچرخه سواری از بین درختهای بنفش مگنولیا بودند ..

اوایل تابستون بود که یک خانواده جدید به محله اونها اومدند و همسایه ی دیوار به دیوار خانه جیمی شدند. جیمی به کنجکاوی از پشت دیوار سرک می کشید تا همسایه جدید رو ببینه..

اونها وسایلشون رو با یک کامیون بزرگ قرمز رنگ آوردند. جیمی چشمش به پسربچه ای خورد که درست همسن و سال خودش بود.

پسرک که روی جعبه ها نشسته بود با دیدن جیمی خندید و داد زد:” سلام” جیمی هم با صدای بلند گفت:” سلام..” به نظر جیمی خنده پسرک خیلی قشنگ بود و از فاصله دور چشمهای آبیش می درخشید..

جیمی با هیجان گفت:” اسمت چیه؟” پسر گفت:” سام .. اسم تو چیه؟” جیمی با خوشحالی گفت:” جیمی” و درست از همون لحظه جیمی و سام با همدیگه دوست شدند..

جیمی و سام عاشق حرف زدن با همدیگه بودند. اونها از سر صبح تا غروب آفتاب با هم حرف می زدند. اوایل اونها از پشت دیوار با هم حرف میزدند بعد کم کم جلو اومدند و روی حصارها می نشستند و با هم حرف می زدند..

شبها جیمی از پنجره اتاق خوابش که درست روبروی اتاق سام بود اون رو می دید و برای هم دست تکون می دادند و به هم شب بخیر می گفتند.. جیمی وقتی که سام رو کار داشت با نور چراق قوه اش به اون علامت می داد.. اونها فهمیده بودند که می تونند به هم علامت بدن و با هم حرف بزنند..

قصه بچگانه

این کار برای اونها واقعا لذت بخش بود.. یا حتی بعضی وقتها برای هم نامه می نوشتند و باهاش موشک درست می کردند و به اتاق همدیگه می فرستادند و کلی می خندیدند.. حتی اونها با دو تا قوطی کنسرو و یک طناب بلند یک تلفن ساخته بودند که با همدیگه حرف بزنند..

مدتی گذشت و جیمی و سام از اینکه مجبور بودند همیشه از پشت دیوار با هم حرف بزنند خسته شده بودند.. برای همین جیمی از درخت بلندی که جلوی خونه شون بود بالا میرفت و از بالای شاخه ها با سام حرف می زد.. اما سام از اینکه همش بخواد سرش رو بالا نگه داره و با جیمی حرف بزنه خسته می شد و گردنش درد می گرفت!

اونها دلشون می خواست که بتونند جلوتر از دیواری که بین خونه هاشون بود کنار هم بایستند و با هم حرف بزنند اما پدر و مادرشون نگران بودند که اونها توی خیابون بایستند..

جیمی و سام فهمیده بودند که باید راه حلی پیدا کنند.. اونها تمام طول هفته رو روی دوچرخه هاشون ایستادند و از پشت دیوار با هم حرف زدند.

قسمتی از دیوار که درست پشت بوته ها بود پوسیده بود و کمی ریخته بود.. جیمی و سام با خودشون فکر کردند ” یعنی ممکنه که اینجا یک در درست کنیم؟”

وقتی جیمی موضوع رو به مامان و باباش گفت اونها مطمین نبودند که این کار درستیه یا نه! پدر جیمی گفت:” این که یک در بین خونه هامون باشه فکر خوبیه جیمی ولی اگر یک روزی تو و سام دیگه با هم دوست نبودید چی؟ اونوقت اون در باید همیشه بسته باشه و این ممکنه هردوتون رو ناراحت بکنه!”

ولی جیمی و سام هر دوشون می دونستند که برای همیشه با هم دوست می مونند و تصمیم گرفتند هر طور شده پدر و مادرشون رو راضی کنند..

بالاخره مامان و بابای جیمی و سام راضی شدند و اونها یک در بین خونه هاشون درست کردند که همیشه اون رو باز می گذاشتند و می تونستند بیشتر وقتها به خونه همدیگه برند و از نزدیک با هم حرف بزنند و بازی کنند..

کمی بعد مامان و بابای جیمی و سام هم متوجه شدند که سلام و احوالپرسی با همسایه ها وقتی که دیوار نیست خیلی لذت بخشتره ..

برای همین تصمیم گرفتند که کلا اون دیوار رو خراب کنند تا راحتتر همدیگه رو ببینند و با هم حرف بزنند.. کم کم همسایه های دیگه هم با دیدن خانواده جیمی و سام که بدون هیچ دیواری راحت با هم حرف میزدند و در کنار هم وقت می گذروندند دیوارهاشون رو خراب کردند و اینطوری شد که توی محله اونها دیگه بین هیچ خونه ای دیوار نبود و همه همسایه ها با همدیگه دوست شدند. جیمی و سام هم نه تنها دوستهاش صمیمی هم بودند بلکه دوستهای بیشتری هم پیدا کردند.

separator line

همچنین بخوانید:
قصه کودکانه بوقلمون خلاق و نتیجه اخلاقی آن

قصه کودکانه بوقلمون خلاق و نتیجه اخلاقی آن

داستان جذاب بوقلمونی که با خلاقیت و پشتکار به خواسته خود رسید و درس بزرگی به دوستانش داد.

 

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits