دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۱۵ ذو القعدة ۱۴۴۶ قمری و ۱۴ مه ۲۰۲۵ میلادی
داستان کودکانه دوستی کایلا و بوفالوی بنفش گمشده
زمان مطالعه: 6 دقیقه
قصه ای جذاب درباره دوستی یک دختر کوچک با بوفالوی بنفشی که در جزیره گم شده بود.

قصه بلند دوستی با بوفالوی بنفش گمشده برای کودکان

در زمانهای قدیم درست در وسط اقیانوس یک جزیره بود که یک قبیله کوچیک افریقایی اونجا زندگی می کردند. کایلا دخترکوچولوی زرنگی بود که هر روز صبح سبدش رو برمیداشت و به وسط جزیره میرفت و از درختها میوه میچید و برای خانواده اش می آورد.. کایلا با اینکه کوچیک بود ولی همه جای جزیره رو خیلی خوب میشناخت و میدونست که کجا می تونه میوه های خوشمزه بچینه ..

یکی از روزها که کایلا کلی میوه چیده بود و دیگه خسته شده بود، داشت با خستگی آخرین میوه ها رو توی سبدش می انداخت که یکدفعه صدای بلندی شنید که گفت:” آآآآآخخخخ!!!”

کایلا به عقب نگاه کرد و چشمش به یک حیوون گنده عجیب و غریب افتاد.. اینطور که به نظر می رسید یکی از میوه هایی که کایلا چیده بود و پرت کرده بود تو سر حیوون بیچاره خورده بود و اون بیحال روی زمین افتاده بود..

کایلا با احتیاط به حیوون بنفش نزدیک شد .. اون پشمالو بود و دو تا شاخ داشت ، کایلا تا حالا همچین حیوونی ندیده بود..

حیوون بنفش چشمهاش رو باز کرد و از جاش بلند شد. کایلا که تازه متوجه هیکل خیلی بزرگ اون حیوون شده بود از ترس جیغ بلندی زد و به عقب پرید..

اما حیوون بنفش با آرامش به کایلا لبخند زد.. کایلا با دقت به حیوون نگاه کرد. اون خطرناک به نظر نمی رسید و کایلا آروم آروم بهش نزدیک شد و گفت:” اسم من کایلاست .. تو چه حیوونی هستی؟ من تا حالا تو رو اینجاها ندیده بودم..”

حیوون بنفش با صدای آرومی گفت:” اسم من شاخ صورتیه.. من از خانواده بوفالوها هستم .. من نمی دونم چطوری سر از اینجا درآوردم.. دیروز که داشتم دنبال غذا می گشتم توی جنگل گم شدم، من خیلی گرسنمه ..”

کایلا که تا حالا بوفالوی بنفش ندیده بود درحالیکه با دقت بوفالو رو تماشا می کرد گفت:” میتونی از میوه هایی که من چیدم بخوری..” بعد چند تا از میوه ها رو برای بوفالو آورد.

بوفالو با علاقه شروع به خوردن میوه ها کرد و در حالیکه خرچ خرچ میوه ها رو میجوید گفت:” تا حالا میوه هایی به این خوشمزگی نخوردم!”

کایلا با اشتیاق شاخ صورتی رو تماشا می کرد. شاخ صورتی بعد از اینکه کلی میوه خورد نفس بلندی کشید و گفت:” آخیششش سیر شدم..” کایلا گفت:” حالا می خوای چیکار کنی؟ نمیدونی خونه تون کجاست و کدوم طرفه ؟”

قصه بچگانه

شاخ صورتی یه کم فکر کرد بعد سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:” نه نمیدونم.. من گم شدم…فقط یادمه که همیشه صبح ها جلوی خونمون مینشستم و طلوع آفتاب رو تماشا می کردم..”

کایلا یه کم فکر کرد. اون دختر باهوشی بود و خیلی خوب جزیره رو می شناخت .. بعد انگار چیزی فهمیده باشه با هیجان گفت:” فکر کنم می دونم خونه تون کجاست..خونه شما درست اون طرف جزیره است، سمت شرق یعنی جایی که خورشید طلوع میکنه.. ولی اینجا غرب جزیره است جایی که خورشید غروب می کنه و ما هر روز غروب خورشید رو از نزدیک تماشا می کنیم..”

شاخ صورتی که به حرفهای کایلا گوش می داد آهی کشید و با ناراحتی گفت:” حالا چطوری برگردم خونم؟”

کایلا گفت:” من اینجا رو خیلی خوب میشناسم..کمکت می کنم که برگردی به خونت..” باید درست همین راه رو ادامه بدیم تا برسیم به اون طرف جزیره..” بعد روی پشت شاخ صورتی نشست و گفت:” راه بیفت ..”

شاخ صورتی خوشحال شد و از راهی که کایلا نشون میداد شروع به حرکت کرد..کایلا که تا حالا سوار یک بوفالوی گنده نشده بود خوشحال و هیجان زده بود شاخ صورتی از تپه ها بالا و پایین می رفت و به طرف شرق میرفت..

کم کم هوا تاریک شد و آسمون پر از ستاره های درخشان شد. کایلا و شاخ صورتی که حسابی خسته شده بودند تصمیم گرفتند استراحت کنند و فردا صبح به راهشون ادامه بدند. اونها خیلی زود زیر نور ماه به خواب عمیقی فرو رفتند..

صبح روز بعد دوباره کایلا و شاخ صورتی به طرف شرق جزیره راه افتادند. کایلا همه مسیر شاخ صورتی رو راهنمایی می کرد و راه رو بهش نشون می داد..

اونها از تپه های سرسبز بالا رفتند ، از رودخانه پر آب گذشتند و همینطور به راهشون ادامه دادند تا بالاخره به یک آبشار بزرگ رسیدند.

کایلا و بوفالو از آبشار پایین پریدند. وقتی به پایین رسیدند صحنه شگفت انگیزی در انتظارشون بود.. یک عالمه بوفالوی بنفش درست شبیه شاخ صورتی در اندازه های مختلف پایین آبشار ایستاده بودند.. بله شاخ صورتی بالاخره با کمک کایلا به خونه شون رسیده بود!!!

همه بوفالوها با دیدن شاخ صورتی خوشحال شدند و دورش جمع شدند. شاخ صورتی هم که دوباره پیش خانواده اش برگشته بود خیلی خوشحال بود و از ته دل می خندید..

بچه بوفالوها که مثل شاخ صورتی بامزه و مهربون بودند از سر و کله کایلا بالا می رفتند و می خواستند باهاش بازی کنند. جایی که شاخ صورتی زندگی می کرد خیلی قشنگ بود و پر از گل ..کایلا با دیدن اون همه گل رنگارنگ واقعا هیجان زده شده بود..

خانواده شاخ صورتی از کایلا به خاطر کمکی که به شاخ صورتی کرده بود تشکر کردند و بهش یک سبد پر از گل هدیه دادند. دیگه موقع رفتن بود و کایلا باید به خونه شون برمی گشت.

کایلا و شاخ صورتی که حالا حسابی با هم دوست شده بودند همدیگه رو بغل کردند و به هم قول دادند که دوباره خیلی زود همدیگه رو ببینند..

همچنین بخوانید:
داستان پیرزن فقیر و گربه ی وفادار

داستان پیرزن فقیر و گربه ی وفادار

قصه ای آموزنده درباره عشق و وفاداری بین یک پیرزن فقیر و گربه اش که در نهایت به ارزش واقعی دوستی پی می برد.

کایلا با سبدگلی که بوفالوها بهش داده بودند به خونه شون برگشت و ماجرای دوستی با شاخ صورتی و بوفالوها رو برای خانوادش تعریف کرد.. همه از شنیدن ماجرای کایلا و دیدن اون گلهای زیبا شگفت زده شده بودند چون تا قبل از اون هیچ بوفالویی با آدم ها دوست نشده بود..

از اون روز به بعد شاخ صورتی که دیگه راه رو بلد شده بود هر وقت که دلش برای کایلا تنگ میشد به این طرف جزیره می اومد و برای کایلا گل می آورد و بعد از اینکه حسابی با هم بازی می کردند با سبد میوه ای که کایلا بهش داده بود به خونه شون برمیگشت..

دوستی کایلا و شاخ صورتی سالهای سال ادامه داشت و اونها بهترین دوستهای هم بودند..

separator line

 

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits