دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۴ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
داستان دایناسور خجالتی: کاستل و ترس از ناشناخته ها
زمان مطالعه: 4 دقیقه
داستان آموزنده و جذاب دایناسوری که با کمک دوستانش بر ترس هایش غلبه کرد.

قصه دایناسوری که از همه چیز می ترسید برای کودکان

امروز می خوام قصه یک دایناسور عجیب و متفاوت به اسم کاستل رو براتون تعریف کنم.. حتما می گید چرا عجیب؟ الان براتون میگم.. اول اینکه کاستل بر خلاف بقیه دایناسورها رنگش زرد بود. زرد زرد.. درست مثل گل های آفتابگردون !

 دوم اینکه کاستل خیلی خیلی خجالتی بود و از هر چیز کوچیکی می ترسید و وقتی که میترسید سریع شروع به لرزیدن می کرد و عین ژله می لرزید..

شاید براتون عجیب باشه ولی اون بیشتر اوقات زیر تختش قایم می شد تا هیچ کس اون رو پیدا نکنه و اون هم کسی رو نبینه .. دوستهای کاستل بهش می گفتند:” کاستل تو یک دایناسوری .. نباید انقدر خجالتی باشی و از هر چیزی بترسی! تو باید یه کم شجاعتر باشی ! ” ولی حرفهای اونها هیچ اثری روی کاستل نداشت و کاستل همچنان از هر چیز کوچیکی می ترسید و می لرزید..

یک روز صبح لاما که دوست کاستل بود به سراغش اومد . اون می دونست که کاستل همیشه زیر تختشه .. برای همین کنار تخت رفت و گفت:” کاستل هوای بیرون خیلی خوبه.. میای بریم بیرون با هم بازی کنیم؟”

کاستل یه کم فکر کرد بعد به آرومی گفت:”چه بازی ای؟ روی ترامپولین هم بپر بپر می کنیم؟” آخه کاستل عاشق پریدن روی ترامپولین بود و از هر کاری بیشتر دوستش داشت. اون حتی توی مسابقات پرش روی ترامپولین مدال هم گرفته بود..

 کاستل آروم از زیر تختش بیرون اومد و گفت:” اگه بریم بیرون و اون سگ سیاه رو ببینم چی؟ اگه بهم حمله کنه چی؟..” بعد دوباره مثل ژله شروع به لرزیدن کرد..

قصه بچگانه

کاستل از پنجره نگاهی به بیرون کرد. بیرون از خونه همه چیز آروم و ساکت بود.. کاستل نگاهی به آسمون کرد و گفت:” یک ابر توی آسمون می بینم.. اوووووه اگر همین ابره شروع به رعد و برق بکنه و یهو طوفان بشه چی؟؟؟” بعد دوباره مثل ژله شروع به لرزیدن کرد..

 بعد نگاهی به سایه ی درختها کرد و دوباره گفت:” اووه اون سایه ی چیه؟ نکنه یه هیولا اونجا باشه و بهم حمله کنه!” و دوباره لرزید.. بعد روی زمین دراز کشید و گفت:” وااای نه اون بیرون خیلی ترسناکه من اصلا نمیام بیرون..”

اما لاما تصمیم گرفته بود هر طور شده کاستل رو راضی کنه تا با هم برن بیرون. برای همین نا امید نشد و گفت:”مگه تو عاشق ترامپولین نیستی؟”

کاستل گفت:” بله هستم ..” لاما گفت:” مگه من دوستت نیستم؟” کاستل گفت:” بله هستی..” لاما گفت:” پس هیچ چیزی برای نگرانی وجود نداره کاستل… مطمین باش اون بیرون در کنار دوستهات بهت خیلی خوش می گذره و هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره ..”

کاستل یه کم فکر کرد. اون از تنهایی و توی خونه موندن خسته شده بود. دلش می خواست یک دایناسور شجاع باشه و از هر چیز کوچیکی نترسه ..

پس سعی کرد به ترسش غلبه کنه و به حرف دوستش لاما گوش کرد و از خونه بیرون اومد. هوا گرم و آفتابی بود.. همه جا امن و آروم بود و دوستهاش منتظرش بودند.. اونها بعد از مدتها با دیدن کاستل خیلی خوشحال شدند و هورا کشیدند.. کاستل با خودش فکر کرد:” مثل اینکه واقعا بیرون انقدرها هم ترسناک نیست ..”

کاستل از دور ترامپولین رو دید و با هیجان به طرفش رفت و با قدرت خودش رو روی اون پرت کرد.. پریدن روی ترامپولین برای اون لذت بخش ترین کار جهان بود.. اون خیلی بلند میپرید ودوستهاش که شگفت زده شده بودند تشویقش می کردند..

 حالا کاستل زردترین و خوشحالترین دایناسور جهان بود که به خودش قول داده بود که از هر چیز کوچیکی نترسه ..

separator line

همچنین بخوانید:
قصه بچه شیری که نمی خواست حمام برود

قصه بچه شیری که نمی خواست حمام برود

قصه کودکانه درباره بچه شیری که از حمام رفتن فرار می کرد و مشکلاتی که برایش پیش آمد.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits