قصه بچگانه تصویری خرس بزرگ و ماهی کوچولو
یکی بود یکی نبود .. خرس قهوه ای بزرگی بود که تنها بود. اون دلش می خواست یک خرس عروسکی پشمالو داشته باشه تا باهاش دوست بشه .. یک روز خرس جلوی مغازه اسباب بازی فروشی رفت و به خرس پشمالوی بزگی که توی ویترین بود خیره شد.. اون می خواست بزرگترین خرس عروسکی دنیا رو داشته باشه .. وقتی که خرس قهوه ای پشت ویترین مغازه ایستاده بود چشمش به یک تنگ ماهی افتاد که داخل ویترین بود و یک ماهی قرمز کوچولو هم داخلش بود ماهی قرمز زبل و زرنگ بود و توی تنگ از این ور به اون ور می رفت.
خرس قهوه ای تمام مدت به ماهی خیره شده بود.. یک دفعه فکری به ذهنش رسید ..اون تصمیم گرفت به جای خرس عروسکی بزرگ اون ماهی کوچولو رو بخره .. ماهی قرمزی که خیلی کوچولو بود، انقدر کوچولو که داخل یک تنگ زندگی می کرد! خرس قهوه ای ماهی رو به خونه اش برد و پشت پنجره گذاشت و زل زد بهش..
ماهی از خواب بیدار شد و لبخند زد و گفت:” سلام خرس قهوه ای، اینجا خونه جدید منه؟” خرس قهوه ای خیلی بزرگ بود و صدای خیلی بلندی داشت اون می ترسید که صدای بلندش ماهی رو اذیت کنه! برای همین هیچ چیزی نگفت..
چون وقت نهار بود خرس به داخل خونه رفت و مشغول درست کردن غذا شد. خرس قهوه ای ، قهوه ای بود و به خوراکی های قهوه ای هم علاقه داشت. اون عاشق نون سوخاری و مربا بود .. اون برای خودش ساندویچ درست کرد ولی برای ماهی چیزی درست نکرد. خرس با خودش فکر کرد این ماهی نارنجیه پس حتما عاشق چیزهای نارنجیه مثل شیرینی هویجی یا شاید هم نارنگی ! ولی من که خوراکی نارنجی ندارم !
بعد با خودش فکر کرد اگر اون خرس عروسکی که مثل خودش بود رو خریده بود الان به این چیزها فکر نمی کرد.. بعد از نهار خرس قهوه ای مشغول مرتب کردن وسایلش شده بود. ماهی کوچولو هم مشغول استراحت بود..
خرس یک دفعه چشمش به متری افتاد که همیشه باهاش اندازه می گرفت.. اون تصمیم گرفت قدش رو اندازه بزنه .. اون از بالای گوش ها تا نوک انگشتهای پاهاش رو اندازه گرفت ، قد خرس نزدیک به 2 متر و نیم بود..
خرس می خواست قد ماهی رو هم اندازه بگیره ، اما با خودش فکر کرد آخه چطوری می تونه ماهی به اون کوچیکی رو اندازه بگیره! اصلا مگه میشه از سر تا پای یک ماهی رو اندازه گرفت؟ اون که پا نداره ! بعد ناامید شد و دوباره گفت کاش همون خرس عروسکی رو به خونه آورده بودم !
عصر شده بود و وقت پیاده روی خرس رسیده بود ..
اون روی برگها راه رفت و اونها رو به هوا پرت کرد و باهاشون بازی کرد.. خرس با خودش فکر کرد کاش ماهی قرمز هم می تونست راه بیاد و با هم قدم بزنند! اگر ماهی یک خرس بود حتما می تونستند با هم قدم بزنند و خوش بگذرونند!
خرس خیلی راه رفت.. اون از تپه های زیادی بالا رفت و پایین اومد.. اون تمام مدت به ماهی فکر می کرد و اینکه نباید اون ماهی رو به خونه می آورد.. وقتی که خرس به خونه برگشت سریع سراغ ماهی رفت..
ماهی آروم و خوشحال توی تنگش بود. با دیدن خرس لبخند زد و گفت:” پیاده روی چطور بود؟ خوش گذشت؟” خرس با ناراحتی گفت:” متاسفم ماهی کوچولو ، تو نمی تونی اینجا بمونی ! بهتره برگردی همنجایی که بودی!”
ماهی با تعجب گفت:” چرا؟” خرس گفت:” تو خیلی با من فرق داری ! مثلا تو نارنجی هستی و حتما خوراکی های نارنجی مثل شیرینی هویجی دوست داری ،من قهوه ای هستم و خوراکی های قهوه ای دوست دارم !” ماهی گفت:” درسته که من شیرینی هویجی دوست دارم ولی یه نگاهی به خودت بنداز تو هم یه جاهایی از بدنت نارنجیه !” خرس با دقت خودش رو نگاه کرد. اون درست می گفت شکم خرس نارنجی بود درست رنگ شیرینی هویجی !
خرس گفت:” اوووم شاید منم کمی نارنجی باشم ولی بازم تو نمی تونی اینجا بمونی ، تو نمی تونی پیاده روی کنی نگاه کن تو به جای پا یه دم گنده داری! ”
ماهی گفت:” خب تو هم دم داری !” خرس به زحمت سعی کرد پشتش رو ببینه .. یه دم کوچولو خز دار پشتش بود که خرس تا حالا بهش دقت نکرده بود!
ولی خرس باز هم حرف خودش رو تکرار کرد و گفت:” ولی تو نمی تونی اینجا بمونی، تو خیلی کوچیکی ! انقدر کوچیکی که توی یک کاسه زندگی می کنی ! ”
ماهی گفت:” خب تو هم انگار که تو یک کاسه زندگی می کنی .. یه کاسه بزرگتر!” خرس با تعجب به اطرافش نگاه کرد .. آسمان بالای سر خرس مثل یک کاسه گرد بود! درست مثل یک کاسه گرد واروونه!
خرس تا حالا اینطوری به آسمان نگاه نکرده بود. آهی کشید و گفت:” وقتی به آسمون نگاه می کنم انگار دیگه منم خیلی بزرگ نیستم و کوچیکم!”
ماهی گفت:” همه بعضی وقتها احساس کوچیک بودن می کنند! ولی ناراحت نباش .. مهم نیست که از بیرون چقدر کوچیک باشیم ما می تونیم از درون بزرگ باشیم و احساس بزرگی و قدرت بکنیم!”
خرس ساکت شد و به فکر فرو رفت بعد گفت:” تا حالا بهش فکر نکرده بودم!”
خرس به ماهی نگاه کرد و گفت:” دوست داری با هم به پیاده روی بریم ؟ من دوست دارم باهات بیشتر حرف بزنم ”
ماهی خندید و گفت:” البته که دوست دارم ..” خرس تنگ ماهی رو برداشت و به سمت تپه ها راه افتاد.. حالا دیگه مهم نبود که ماهی خیلی کوچولو بود یا خیلی بزرگ ، یا اصلا چقدر شبیه هم بودند! مهم این بود که اونها با هم حرف می زدند و دوستهای خوبی برای هم شده بودند..
دیدگاه ها