
قصه بچگانه بیلی مربی حیوانات تصویری
اون روز توی مدرسه خانم معلم دیر اومده بود و همه بچه ها مشغول حرف زدن با هم بودند. اونها در مورد کارهای عجیب و خارق العاده ای که میتونستند انجام بدن حرف می زدند .. یکی از بچه ها با غرور خاصی گفت که تونسته یک کتاب 100 صفحه ای رو توی دو روز بخونه و تموم کنه .. یکی دیگه از بچه ها گفت که می تونه با سرعت یک ماهی شنا کنه و تو زمان کوتاهی طول دریاچه رو شنا کنه!
نفر بعد گفت که توی سوارکاری خیلی حرفه ای هست و میتونه با اسبش توی مسابقات اسب سواری شرکت کنه.. بچه ها همینطور ادامه دادند و حرف زدند تا نوبت به بیلی رسید که تا اون موقع ساکت بود. همه به بیلی نگاه کردند و متظر بودند تا اون هم چیزی بگه ..
بیلی چیزی برای گفتن نداشت اما دلش می خواست اون هم مثل بقیه از تواناییهای عجیب و غریبش حرف بزنه! برای همین کمی فکر کرد و سریع تو ذهنش داستانی سر هم کرد و گفت:” من مربی حیواناتم و میتونم به حیوانات آموزش بدم تا حرکات نمایشی انجام بدن ! ..”
همه بچه ها با چشم های گرد شده از تعجب به بیلی نگاه کردند. یکی از بچه ها گفت:” شرط می بندم که چنین چیزی وجود نداره .. تو داری الکی می گی بیلی” بیلی شانه هاش رو بالا انداخت و با خونسردی گفت:” نه درست می گم !!”
بچه ها شروع به پچ پچ کردند بعد یکی از اونها گفت:” پس ثابت کن بیلی!”
بیلی خیلی جا خورد اون فکر نمی کرد که مجبور باشه حرفهاش رو ثابت کنه .. حالا بیلی باید هر طور شده بود حرفش رو ثابت می کرد.. البته اگر راستش رو بخواین بیلی همیشه عاشق حیوانات بود و از بازی کردن و وقت گذروندن با حیوانات خیلی خوشش می اومد و اتفاقا همسایه اونها یک همستر کوچولو داشت به اسم فندق که خیلی وقتها بیلی باهاش بازی می کرد و از نظر بیلی فندق واقعا کارهای عجیب و غریبی می کرد. مثلا بیلی بارها از پنجره اتاقش دیده بود که فندق از روی گلهای زرد باغچه می پره ! یک پرش بلند و دیدنی!
بیلی باید کاری میکرد .. اون تو ذهنش نقشه ای کشید و وقتی از مدرسه به خونه برمیگشت پیش خانم همسایه رفت و گفت:” میشه اجازه بدید فندق بیاد پیش من و با هم بازی کنیم؟” خانم همسایه نگاهی به بیلی و جعبه لگوهایی که دستش بود کرد و با خنده گفت:” بیلی یعنی می خوای فندق بیاد و با تو لگو بازی کنه ؟ ”
بیلی که نمی خواست خیلی توضیح بده گفت:” میشه اجازه بدید من قفسش رو تمیز کنم؟” خانم همسایه با خوشحالی گفت:” وای خیلی ممنونم کمک بزرگی می کنی بیلی !” بیلی به سراغ فندق و قفسش رفت و سریع قفس رو تمیز کرد و شروع به تمرین با فندق کرد.. اون 10 تا لگوی زرد رو روی چمن کنار هم چید و از فندق خواست که از روی اونها بپره ! ولی فندق هیچ حرکتی نکرد
بعد سعی کرد خودش از روی لگوها بپره تا فندق هم یاد بگیره .. ولی باز هم فندق تکون نخورد و پشتش رو به بیلی کرد. بیلی آهی کشید و گفت: “اوه تو واقعا ناامید کننده ای ..” فندق پشتش رو بیلی کرد و جیرجیر کرد..
بیلی اما نمی خواست منصرف بشه.. اون هر روز بعد از مدرسه به سراغ فندق می رفت تا باهاش تمرین کنه .. کم کم تلاشهای بیلی داشت به نتیجه میرسید. روز پنجم فندق می تونست از 20 تا پله لگویی بالا بره ، روی یک مسیر راه بره و از اون طرف پایین بیاد ..
در روز دهم اون تونست از روی یک پل لگویی بپره! خانم همسایه با خوشحالی فریاد زد :” وای این خارق العاده است!!” و شروع به دست زدن کرد. بیلی هم با هیجان گفت:” بله ، فکر کنم وقتشه که فندق به مدرسه بره و همه کارهای خاق العاده اش رو ببینند!”
بیلی با خودش فکر کرد که اول باید از خانم معلم اجازه بگیره که آیا می تونه فندق رو به مدرسه ببره یا نه! اون روز توی مدرسه بیلی به خانم معلم گفت:” فندق یه همستره که می تونه کارهای شگفت انگیزی انجام بده، میشه اجازه بدید اونو به مدرسه بیارم و نشونتون بدم؟ !” خانم معلم دستهاش رو به هم قلاب کرد و کمی فکر کرد و گفت:” باید جالب باشه .. باشه می تونی فردا صبح اونو به مدرسه بیاری ”
بیلی صدای خنده و پچ پج بچه ها رو از پشت سرش شنید ولی براش مهم نبود. اون دوست داشت هر چه زودتر به همه نشون بده که چه مربی بزرگی هست و چه چیزهایی به فندق یاد داده! صبح فردا بیلی با اشتیاق فراوون فندق رو به مدرسه برد. وقتی وارد کلاس شد خانم معلم گفت:” خب بچه ها لطفا ساکت باشید تا همستر نترسه !”
بیلی به سرعت لگو ها رو روی هم چید و مثل همیشه یک پل درست کرد.. اون انقدر هیجان زده بود که صدای تالاب تولوب قلبش رو می شنید! وقتی همه چیز آماده شد فندق رو از جعبه اش بیرون آورد و کنار پل گذاشت و به آرومی گفت:” برو فندق.. زود باش”
اما فندق هیچ تکونی نخورد و فقط صدای جیرجیر داد. بیلی با صدای بلندتر گفت: یالا فندق از پله ها برو بالا ” اما باز هم فندق هیچ کاری نکرد و فقط دور خودش چرخید..
بیلی با صدای محکم و جدی گفت:” نشنیدی چی گفتم؟ یالا از پله ها برو بالا!!” فندق یه قدم جلوتر رفت ولی فکر می کنید بعدش چی کار کرد؟ درست وسط کلاس دستشویی کرد و یک تیکه بزرگ قهوه ای رو وسط کلاس باقی گذاشت!!!
همه کلاس با صدای بلند شروع به خندیدن کردند.. بیلی از خجالت سرخ شده بود و سرش رو پایین انداخت. موقع برگشتن به خونه خانم معلم بیلی رو صدا زد و گفت:” بیلی تو تمام امروز ناراحت بودی! بهت حق میدم ولی شاید فندق امروز حوصله اجرا کردن کارهایی که تو می خواستی رو نداشته !”
بیلی با ناراحتی گفت:” اما هیچ کس باور نمی کنه که اون می تونه این کارها رو انجام بده..” خانم معلم با تردید به بیلی نگاه کرد و گفت:” یعنی واقعا اون می تونه این کارها رو بکنه؟” بیلی گفت:” بله واقعا می تونه..”
خانم معلم با ناباوری به بیلی نگاه می کرد که ناگهان صدای خنده و دست زدن بچه ها توی کلاس پیچید.. بیلی چیزی که می دید رو باور نمی کرد. فندق از جعبه اش بیرون اومده بود و روی توپ فوتبال زردی که توی کلاس بود ایستاده بود و راه می رفت!!
واااقعا شگفت انگیز بود! همه بچه ها با ذوق و هیجان هورا می کشیدند و دست می زدند.. بیلی با دیدن هنرنمایی فندق واقعا هیجان زده شده بود.. اون کارهایی می کرد که حتی قبلا تمرین نکرده بود.. بیلی از اینکه بالاخره تونسته بود حرفهاش رو ثابت کنه خیلی خوشحال بود و احساس غرور می کرد.
یکی از بچه ها گفت:” بیلی تو ثابت کردی که مربی خوبی هستی! مثل یه مربی واقعی سیرک! البته فقط به جای شیرها با همسترها کار می کنی..” بیلی و بقیه بچه ها خندیدند و فندق هم شروع به چرخیدن و رقصیدن کرد..

دیدگاه ها