دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۴ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
داستان بهترین هدیه تولد برای مادربزرگ
زمان مطالعه: 5 دقیقه
نیک با یک کارت تبریک دستساز و عشق بیپایانش، تولد مادربزرگ را جشن میگیرد.

قصه کودکانه بهترین هدیه تولد برای مادربزرگ

نیک همیشه میدونست که تولد مامان بزرگ درست اولین روز تابستان هست. اون عاشق مامان بزرگ بود و دلش می خواست برای روز تولد مامان بزرگ یک کار هیجان انگیز بکنه تا اون رو خوشحال کنه ..

بالاخره تابستان از راه رسید و روز تولد مامان بزرگ شد. نیک به محض بیدار شدن از خواب با عجله به سمت حیاط دوید. اون می خواست از گلهای توی حیاط بچینه و یک دسته گل زیبا برای مامان بزرگ درست کنه .. نیک گلهایی که چیده بود رو با خودش به خونه آورد و روی میز آشپزخانه گذاشت. بابا با دیدن گلها گفت:” چه خبره نیک؟ این گلها برای چی هست؟” نیک با هیجان گفت:” امروز روز تولد مامان بزرگه ! میخوام این گلها رو به همراه یک کارت تبریک به مامان بزرگ بدم ، به نظرتون خوشحال میشه بابا؟”

بابا با لبخند گفت:” اوووه چقدر خوب که تو به یاد تولد مامان بزرگ بودی! بله حتما خیلی خوشحال میشه ..فقط یادت نره که گلها رو توی گلدون آب بگذاری تا پژمرده نشن!” نیک که همه حواسش دنبال درست کردن کارت تبریک بود با عجله گفت :” باشه بابا می گذارم ” و از آشپزخونه بیرون رفت تا ماژیک هاش رو بیاره و نقاشی بکشه ..

اون خیلی زود با دفتر نقاشی و ماژیک هاش برگشت و با ذوق و شوق گفت:” یک کارت تبریک پر از گلهای رنگارنگ درست می کنم و روش می نویسم تولدت مبارک مامان بزرگ عزیزم، خیلی خوب میشه مگه نه بابا جون؟ ” بابا نگاهی به گلهای روی میز کرد و گفت:” بله خیلی خوب میشه نیک ، من دارم میرم بیرون یادت نره که گلهایی که چیدی رو توی آب بگذاری !”

اما نیک انقدر مشغول نقاشی کشیدن بود که درست حرفهای بابا رو نشنید.. بعد از اینکه کارت تبریک مامان بزرگ آماده شد نیک به سراغ مامان رفت و گفت:” مامان جون میشه با هم یک کیک درست کنیم ، دوست دارم امروز که تولد مامان بزرگه حسابی خوشحالش کنم !”

مامان لبخند مهربونی زد و گفت:” بله عزیزم خیلی فکر خوبیه ..” نیک دونه دونه وسایلی که برای درست کردن کیک لازم بود رو از مامان می پرسید و روی میز می گذاشت: آرد، شیر، تخم مرغ، شکر.. بعد با هیجان گفت:” من میخوام همه کارهاش رو خودم به تنهایی انجام بدم!”

مامان یک کاسه بزرگ آورد و به نیک کمک کرد تا همه مواد رو داخل اون بریزه .. نیک آرد و شیر و شکر و تخم مرغ رو داخل کاسه ریخت و شروع به هم زدن کرد.

مامان گفت:” نیک دقت کن که باید خیلی  آروم و با دقت هم بزنی!” نیک با عجله گفت:” باشه حواسم هست ” و شروع به هم زدن کرد. اما موقع هم زدن نیک غرق توی رویاهای خودش بود و به این فکر می کرد که کیک تولد مامان بزرگ رو چجوری تزیین کنه! اون همینطور که خیالپردازی می کرد یکدفعه حواسش پرت شد و کاسه روی زمین افتاد و همه مواد کیک روی زمین پخش شد..

نیک با ناراحتی به موادی که روی زمین ریخته بود نگاه کرد.. نیک به حرف مامان خوب توجه نکرده بود و حواسش پرت شده بود و این اتفاق افتاده بود. حالا دیگه نمی تونست کیک تولد برای مامان بزرگ درست کنه و این خیلی ناراحت کننده بود. بعد یکدفعه یاد گلهایی که از باغچه چیده بود افتاد و با خودش گفت پس فقط دسته گل و کارت تبریک رو به مامان بزرگ میدم.. اما وقتی به سراغ گلهایی که از باغچه چیده بود رفت متوجه شد که یادش رفته اونها رو توی گلدان آب بگذاره و همه گلها پژمرده شدند..

نیک واقعا ناراحت بود و از دست خودش عصبانی بود.. اون به حرف مامان و بابا خوب توجه نکرده بود و حالا همه ایده هاش از بین رفته بود.. بعد در حالیکه بغض کرده بود گفت:” همه فکرهای خوبی که برای تولد مامان بزرگ کرده بودم نقش بر آب شد، اصلا دیگه نمی خوام به خونه مامان بزرگ برم ..”

بابا با مهربونی نیک رو نوازش کرد و گفت:” عزیزم این تجربه ای بود که باعث شد تو از دفعه بعد با دقت بیشتری به حرفها گوش بدی، بهشون توجه کنی و مسئولیتشون رو به عهده بگیری .. حالا هم اتفاقی نیفتاده می تونی همون کارت تبریک زیبایی که برای مامان بزرگ درست کردی رو براش ببری، مطمئنم که مامان بزرگ خیلی خوشحال میشه!” نیک با بی میلی کارت تبریک رو برداشت و به همراه مامان و بابا به خونه مادربزرگ رفتند. اون ته دلش هنوز ناراحت بود چون نه کیک داشت نه دسته گل ..

قصه بچگانه

وقتی به خونه مادربزرگ رسیدند مادربزرگ با دیدن نیک خیلی خوشحال شد. نیک کارت تبریکی که درست کرده بود رو به مامان بزرگ داد و به آرومی گفت:” تولدتون مبارک مامان بزرگ! من براتون یک دسته گل بزرگ چیده بودم ، بابا بهم گفته بود که اونها رو توی آب بگذارم ولی من یادم رفت و همه گلها پژمرده شدند.. بعد خواستم به کمک مامان براتون یک کیک تولد درست کنم ولی باز هم حواسم پرت شد و همه مواد کیک روی زمین ریخت و من نتونستم کیک درست کنم ..”

مامان بزرگ لبخند زد و با مهربونی نیک رو در آغوش گرفت و گفت:” ازت ممنونم عزیزم.. این کارت تبریک برام خیلی ارزشمنده.. من همیشه کلی هدیه میگیرم ولی تو به یاد من بودی به دیدن من اومدی و ما می تونیم با هم حرف بزنیم و بخندیم .. این برای من بهترین هدیه است نیک .. حالا وقتشه که برای هم از اتفاقهایی که افتاده تعریف کنیم و به حرفهای هم گوش بدیم ..” نیک حالا دیگه با شنیدن حرفهای مامان بزرگ ناراحت نبود، اون خندید و گفت:” من آمادم مامان بزرگ .. قول میدم که خوب گوش کنم ..”

separator line

همچنین بخوانید:
قصه کودکانه جنگجوهای شجاع: مادر وایکینگ و اژدهای طلایی

قصه کودکانه جنگجوهای شجاع: مادر وایکینگ و اژدهای طلایی

رویای کودکانه از مادری جنگجو که سوار بر اژدهای طلایی از فرزندش محافظت می کند.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits