قصه کودکانه امیلی و فکرهای عجیب و غریب تصویری
شب شده بود و وقت خواب بود. دختر کوچولوی قصه ما یعنی امیلی کارهاش رو می کرد تا آماده خوابیدن بشه .. امیلی دندانهاش رو مسواک زد، لباس خوابش رو پوشید، به مامان و بابا شب بخیر گفت و وارد اتاقش شد و روی تختش رفت. بعد پتو رو تا چانه اش بالا کشید.
امیلی با دقت پتو رو صاف کرد تا هیچ چروکی نداشته باشه ..
بعد آهسته و بادقت دستهاش رو زیر پتو برد..
حالا تنها چیزی که دیده می شد بینی کوچیک و چشمهای درشت قهوه ای رنگ امیلی بود که به سقف خیره شده بود!
چشمهای امیلی باز باز بود و انگار تصمیم نداشت که بخوابه .. بله امیلی همیشه موقع خواب فکرهای عجیب و غریب و البته یه کم ترسناک به سراغش می اومد . فکرهای عجیب و غریبی که پر از ” اگر” بود ..
مثلا امیلی با خودش فکر می کرد:” اگر وقتی من خوابیدم یک کرگدن گنده از توی کمد بیرون بیاد و پتوی من رو برداره و من سردم بشه و سرما بخورم چی؟”
” اگر فردا صبح که از خواب بیدار شدم تبدیل به یک شاهزاده خانم شده باشم که یک جایی دور از خونه مون گم شدم و تنها موندم چی؟”
“اگر وقتی خوابم برد باد شدید بیاد و اسباب بازی های منو با خودش ببره چی؟”
” اگر یک روز خواننده بزرگی بشم ولی هیچ کس آهنگهام رو دوست نداشته باشه چی ؟”
” اصلا اگر وقتی من خوابم یک مارمولک از زیر تختم بیرون بیاد و صورتم رو لیس بزنه چی؟”
امیلی بعد از اینکه به این اگر های عجیب غریب فکر کرد یک دفعه چشمش به عروسک خرگوشش افتاد که به آرومی گوشه اتاق و روی صندلی گهواره ایش نشسته بود. خرگوش پشمالو همیشه به امیلی آرامش می داد. ظاهرا همه چیز توی اتاقش آروم آروم بود. امیلی با دقت به همه چیز نگاه کرد.
قوری اسباب بازی آبی رنگش روی میز صورتی کنار اتاق بود. درست همون جایی که خودش گذاشته بود. چراغ خواب محبوبش که شبیه ماه بود، مثل هر شب با لبخند بهش نگاه می کرد. پرده های سفید توری کنار پنجره با نسیم ملایمی که می وزید به آرومی تکون می خوردند.
مکعب های برج سازیش همونطور که خودش روی هم چیده بود وسط اتاقش به چشم می خورد. عروسک خرسیش که امیلی اون رو روی تخت خوابونده بودش و لباسهای صورتی باله اش که از لای در کمد بیرون زده بود هم مثل همیشه به نظر می رسید..
بله اوضاع آروم بود و حالا امیلی هم کمی آروم تر شده بود. اون با خودش فکر کرد چطوره که خرگوش پشمالوم رو بردارم و سعی کنم مثل خرگوشم آروم و راحت بخوابم!
بعد چشمهاش رو به آرومی بست و گفت خوبه که تصور کنم که جای موردعلاقم هستم .. اوووم مثلا کنار یک ساحل شنی و دارم قلعه شنی درست می کنم.. لبخند کوچیکی روی لبهاش نقش بست..
بعد با خودش فکر کرد که بهتره به عروسک خرسیش که توی تختش خوابیده هم شب بخیر بگه و بهش بگه که صبح دوباره اون رو می بینه و در حالیکه با دستش خرسی رو ناز می کرد بهش شب بخیر گفت..
امیلی چشمهاش رو بسته بود و در حالیکه خرگوش رو بغل کرده بود به ساحل رویاییش و صدای آروم موجهای دریا و شن های گرمی که زیر پاش بودند فکر می کرد.. زمان زیادی نگذشته بود که امیلی به خواب عمیقی فرو رفت ….
انگار تنها کاری که لازم بود امیلی بکنه این بود که فکرها و “اگر” های عجیب و غریب رو کنار بگذاره و چشمهاش رو ببنده و فکرهای آرامبخش بکنه .. چون اون حالا مطمئن بود که همه چیز تو اتاقش امن و آرومه ..
دیدگاه ها