امروز با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم . اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم... ما خیلی مؤدب بود یم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. کمی بعد از آنروز ، در حال پختن شام بودم. فرزندم خیلی آرام کنارم ایستاد ، همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش.
با اخم گفتم: "اه ! از سر راه برو کنار ، چرا تو دست و پامی" قلب کوچکش شکست و رفت. نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم. وقتی توی رختخوابم بیدار بودم ، صدای درونم گفت : وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی ؛ اما با بچه ا ی که دوستش دار ی بد رفتار میکنی؟! در خانه با آنهایی که دوستشان دار ی چطور رفتار میکنی؟!
آیا میدانستید که اگر فردا بمیرید ، شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟ اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد... و به ای ن فکر کنید که ما خود را وقف کار میکنیم و نه خانواده مان... چه سرمایه گذار ی ناعادلانه ای...
دیدگاه ها