دلگرم
امروز: جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۱۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۲۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
قصه‌های زندگی امام حسین (ع) - وفاداران بی وفا
1
زمان مطالعه: 13 دقیقه
کتاب جلوه عشق - قصه هاى زندگى امام حسين -

مسلم بن عقيل جهت اجراى فرامين امام حسين عليه السلام در نيمه ماه مبارك رمضان از مكه سوى كوفه حركت كند و ليكن نخست به مدينه آمد و در مسجد النبى صلى الله عليه و آله و سلم نماز گزارد و با خانواده خود وداع كرد و با دو راهنما به راه افتاد و پس از پيمودن مسافت چند روزه ، فهميدند كه راه را گم كرده اند.

وفاداران بى وفا

مسلم بن عقیل

گم كردن راه از يك سو و تشنگى شديد از سوى ديگر مانع بزرگى بر ادامه راه بود كه مسلم بن عقيل را واداشت تا به امام حسين عليه السلام نامه اى چنين نوشت :

اما بعد؛ از مدينه با دو راهنما به راه افتاده و راه را گم كرديم و آن دو جان سپردند و ليكن ما توانستيم خود را در مكانى به نام مضيق به آب برسانيم ؛ بدين جهت اين سفر بدين جهت اين سفر را به فال بد گرفتم ؛ اگر نظر شما نيز اين چنين باشد، مرا معاف داشته و ديگرى را بفرستيد.
والسلام

و با قيس بن مسهر به امام حسين عليه السلام فرستاد.
امام حسين عليه السلام در پاسخ نامه ، نوشت :
اما بعد؛ خوف آن دارم كه ترس تو موجب تغيير تصميمت شده باشد؛ به راهت ادامه بده .
والسلام

مسلم تنهاست...

وقتى نامه به دست مسلم رسيد، به راه افتاد و پنجم شوال در كوفه به خانه مختار بن ابى عبيده وارد شد و شيعيان نزد وى آمده و مسلم نامه حضرت را به ايشان خواند و آنها بگريستند؛ در اينحال عابس بن شبيب شاكرى برخاست و بعد از حمد و سپاس الهى گفت :
من از طرف مردم چيزى نمى گويم ؛ زيرا نمى دانم در دل ايشان چيست و تو را به آنها فريب نمى دهم . به خدا قسم ، دعوت شما را اجابت كرده و با دشمن شما به جهاد برخاسته و در ركاب شما با اين شمشير بر آنها تاخته تا خدا را ملاقات كنم و اين را جز براى ثواب الهى انجام نمى دهم.

در اين ميان ، حبيب بن مظاهر بپا خاست و گفت :
به خدايى كه جز او معبودى نيست ، من با او هم عقيده ام .
سرانجام هيجده هزار نفر با مسلم بن عقيل بيعت كرده و مسلم ، اينرا طى نامه اى به حضرت نوشت و امام عليه السلام را براى آمدن به كوفه ترغيب نمود.

در آن روى سكه ، نعمان بن بشير، فرماندار و والى كوفه ، بالاى منبر رفت و بعد از حمد و سپاى الهى گفت :
اما بعد؛ اى بندگان خدا! از خدا بترسيد و به سوى فتنه و تفرقه شتاب مكنيد كه در آن مردان هلاك شده و خونها ريخته و اموال به تاراج مى رود؛ كسى كه به جنگ من نيايد، به جنگ او نمى روم ؛ شما را از خواب بيدار نمى كنم (آرامش تان را به هم نمى زنم ) و شما را به جان يكديگر نمى اندازم و به تهمت و گمان بد كسى را دستگير نمى كنم و لكن اگر بيعت خود را شكسته و با پيشواى خود به مخالفت برخيزيد، شما را از دم شمشيرم خواهم گذراند؛ گرچه ياورى نداشته باشم . اميدوارم كه بين شما و حق شناس بيشتر از پيروان باطل كه هلاك مى شوند، باشد.

عبدالله بن مسلم كه با بنى اميه هم پيمان بود، برخاست و نعمان را به شدت عمل فرا خواند و سپس به يزيد در نامه اى نوشت :
مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان به نام حسين بن على با او بيعت مى كنند؛ اگر كوفه را مى خواهى ، مردى قاطع ، چون خودت ، را به كوفه بفرست ؛ زيرا نعمان بن بشير شخصى ضعيف و يا اينكه خود را به سستى زده است .

عمارة بن عقبه و عمر بن سعد بن ابى وقاص نيز شبيه اين نامه را به يزيد نوشتند و يزيد وقتى اين نامه ها را ديد، سرجون، را فرا خواند و از او نظر خواهى كرد و سرجون گفت :
اگر معاويه زنده شود، راءى او را مى پذيرى ؟

وقتى يزيد جواب مثبت داد، او فرمان ولايت عبيدالله بن زياد را بر كوفه و بصره كه معاويه هنگام مرگ دستور نوشتنش را داده بود، به يزيد نشان داد و با اينكه يزيد ميانه خوبى با عبيدالله بن زياد نداشت ، او را به همان منصب ، نصب كرد؛ وقتى حكم يزيد به عبيدالله ابلاغ شد، او با حدود پانصد نفر، بى درنگ به سوى كوفه راه افتاد.

مردم كوفه در انتظار ورود امام حسين عليه السلام آماده بودند؛ وقتى عبيدالله بن زياد با عمامه سياه و چهره پوشيده وارد كوفه شد، مردم گمان كردند كه حضرت است و از اينرو همه بر او سلام كرده و خوشآمد مى گفتند. وليكن پس از مدتى فهميدند كه او عبيدالله بن زياد است .

عبيدالله با شگرد خاصى خود را به در قصر امارت رساند و ليكن از آنجا كه نعمان نيز گمان مى كرد او حسين بن على عليه السلام است ، از بالاى قصر ندا زد:

امانتى را كه به من سپرده اند، به تو نمى دهم ؛ يا بن رسول الله !

در اينحال ابن زياد گفت :

در را باز كن ؛ خير نبينى ؛ شبت دراز شد.
مردى او را شناخت و فرياد زد كه اى مردم ! قسم به خدا، او ابن زياد است .
مردم شروع به پرتاب سنگريزه و غيره بر ابن زياد نمودند و نعمان به سرعت در قصر را باز كرد و او وارد شد و پس از مدتى به ناچار مردم پراكنده شدند و صبح فردا، منادى ندا زد و مردم در مسجد جمع شدند و ابن زياد بر منبر رفت و در سخنرانى خود گفت :
اميرالمؤ منين ، ولايت شما و شهرتان را به من عطا كرد و مرا دستور داد تا ستمديده تان را داد دهم و به محرومان رسيدگى و به فرمانبر شما احسان كنم . شمشير و تازيانه من بر نافرمانتان به كار مى رود؛ بنابراين هر كسى بايد مراقب خود باشد؛ تا به گفته ام عمل نكنم براى شما فايده اى ندارد.

پس از اينكه از منبر فرود آمد، دستور داد تا نام بزرگان كوفه در محله هاى مختلف شهر را براى او نوشته و ايشان اسامى پيروان يزيد و خوارج و مخالفان دربار را مشخص كنند و گرنه هر فتنه جويى و عمل خلاف مصلحت در حوزه استحفاظى آنان ، بر عهده ايشان خواهد بود و هيچ تعهدى براى آنان بر گردن ابن زياد نبوده و خون و مال شان براى او حلال خواهد بود و هر محله اى كه ياغى و سركش در آن يافت شود كه اسمش را به او نداده باشند، رئيس و بزرگ آن محله را بر در خانه اش به دار آويخته و اهالى آن محله از عطا و بخشش او به دور خواهند بود.

وقتى مسلم بن عقيل سخنان عبيدالله را شنيد، شبانه از خانه مختار بيرون آمد و سوى منزل هانى رفت و شيعيان بطور مخفيانه نزد او رفت و آمد مى نمودند.

شريك بم اعور كه از شيعيان بود و همراه عبيدالله به كوفه آمد، در خانه هانى سكنى گزيده بود و از قضاى روزگار مريض شد و ابن زياد كسى را فرستاد تا اطلاع دهد كه شب جهت عيادت به منزل هانى خواهد آمد؛ از اينرو شريك به مسلم گفت :
همه ما خواهان هلاكت ابن زياد هستيم ؛ پس در صندوق خانه و پستو بايست و وقتى ابن زياد نشست ، بيرون آى و او را بكش .
در اينحال پس از چند لحظه ، ابن زياد آمد و نشست و ليكن شريك هر چه منتظر شد، ديد مسلم بيرون نيامد و از اينرو با خواندن برخى اشعار و اظهار سخنانى خاص ، مسلم را به انجام مقصود فرا خواند وليكن بدون هيچ اقدامى ، ابن زياد مجلس را ترك گفت و شريك از مسلم علت بيرون نيامدن را پرسيد و او گفت :

به دو علت او را نكشتم ؛ يكى اينكه على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت فرمود كه اسلام ، كشتن ناگهانى را منع مى كند و دوم اينكه زن هانى ضمن گريه و زارى مرا قسم داد كه در خانه شان اقدام به اين كار نكنم .
در اينحال هانى گفت :

واى بر او! (زنش ) مرا و خودش را به قتلگاه برد و در آنچه از او مى گريخت ، افتاد.

در آنسوى سكه ، ابن زياد براى يافتن مسلم مبلغ زيادى را به يكى از غلامانش ، معقل ، داد و گفت :

اين پول را بگير و با آن مسلم بن عقيل و يارانش را شناسايى كن .
معقل در خلال جستجوى خود فهميد كه مسلم بن عوسجه در مسجدى كه مسلم بن عقيل نماز بپا مى دارد، براى امام حسين عليه السلام بيعت مى گيرد؛ از اينرو نماز را در مسجد خواند و نزد مسلم بن عوسجه آمد و گفت :

اى بنده خدا! من از اهل شام هستم ؛ خداوند به دوستى اهل بيت بر من منت نهاده و اين سه هزار درهم را مى خواهم به كسى دهم كه شنيده ام تازه به كوفه آمده و براى فرزند دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيعت مى گيرد؛ از چند نفر پرسيدم و ترا نشانم دادند كه آن خانواده را مى شناسى ؛ از اينرو نزد تو آمدم تا اين پول را بگيرى و مرا جهت بيعت پيش ‍ او برى و اگر خواستى ، قبل از رفتن ، از من بيعت بگير.

مسلم بن عقیل

مسلم بن عوسجه گفت :
از ديدار تو خوشحالم كه خداوند با تو اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را يارى مى كند و ليكن صلاح نمى دانم كه قبل از تمام شدن كار، مردم از اين مسئله آگاه شوند.

سرانجام مسلم بن عوسجه از او بيعت تواءم با پيمان هاى محكم گرفت و پس ‍ از چند روز، او را نزد مسلم بن عقيل برد و ضمن بيعت با مسلم بن عقيل پول را به او داد.

به دنبال اين ، معقل اين اخبار و اطلاعات به دست آمده را به ابن زياد داد و از اينرو او به راه افتاد و نزد هانى آمد و گفت :

مسلم بن عقيل را به خانه ات آورده و سلاح براى او جمع آورى مى كنى ؟

وقتى هانى اين گفته ها را انكار كرد، ابن زياد معقل را خواند و هانى راز مسئله را فهميد و گفت :

اگر او (مسلم بن عقيل ) زير پايم باشد، پايم را بر نمى دارم . (تا به آن دست بيابى .

در اينحال با چوبدستى به صورت هانى چند ضربه اى زد و با چهره اى خون آلود، او را بازداشت نمود.

وقتى مسلم بن عقيل از آنچه بر سر هانى آمد، با خبر شد، تصميم به قيام گرفت و به عبدالله بن حازم گفت كه بين يارانش ندا سر دهد و ايشان را جمع كند؛ به دنبال اين ، حدود چهار هزار نفر با شعار يا منصور امت آماده و سوى قصر ابن زياد روانه شده و قصر را به محاصره خود در آوردند و ابن زياد كه خود را در وضعيت بحرانى ديد، اطرافيان خود از جمله شهاب بن كثير را دستور داد تا به قبايل مختلف رفته و مردم را با دادن وعده وعيد از يارى مسلم بن عقيل باز دارند و از طرف ديگر از اعيان و اشرافى كه معمولا در كنار افرادى چون ابن زيادها جمع مى شوند، خواست تا بالاى قصر رفته و مردم را با دادن وعده فريفته و سركشان را از عاقبت كارشان بترسانند؛ از اينرو همه ايشان به كارى كه ابن زياد بر عهده شان گذارده بود، پرداخته و وقتى مردم سخنان آنان را شنيدند، كم كم پراكنده شدند؛ زن نزد پسر و برادر و شوهر خود مى آمد و با التماس و زارى مى گفت :
برگرد؛ ديگران هستند و كفايت مى كنند.

مردان نيز نزد برادر و پسر و ديگر منسوبان خود رفته و ايشان را به خانه مى بردند.
سرانجام وقتى مسلم بن عقيل براى نماز مغرب و عشاء به مسجد آمد، سى تن با او بود و بعد از نماز چون به سوى محله كنده رفت ، ده نفر و وقتى از آن بيرون آمد، تنها و سرگردان ماند و آواره در كوچه هاى كوفه به راه افتاد تا اينكه به در سراى زنى به نام غوطه كه كنار در خانه منتظر آمدن سرش بود، رسيد و سلام كرد و از او آب خواست و او آب آورد و مسلم بن عقيل آب را نوشيد و كنار ديوار نشست و زن از مسلم خواست كه نزد خانواده اش رود و ليكن مسلم خاموش و ساكت مانده بود كه زن براى سومين بار گفت :
سبحان الله ، اى بنده خدا! برخيز و نزد خانواده ات برو؛ خدا ترا عافيت دهد؛ خوب نيست بر در خانه من نشينى .

مسلم ايستاد و گفت :
مرا در اين شهر منازل و خانواده اى نيست ؛ آيا مى توانى كار نيكى كنى و اجر و پاداشى ببرى ؟
وقتى زن از مقصود مسلم پرسيد، او گفت :

من مسلم بن عقيل هستم ؛ اين مردم به من دروغ گفته و مرا فريب دادند.

زن با شگفتى پرسيد:
آيا تو مسلم هستى ؟!

وقتى جواب مثبت شنيد، مسلم را به داخل خانه خويش برد و از او پذيرايى كرد؛ ولى مسلم شام نخورد.
لحظات به سرعت مى گذشت و ناگهان پسر آمد و ديد مادرش به آن اتاق بيش از حد رفت و آمد مى كند و از اينرو بعد از اصرار فراوان پسر، مادرش ‍ ضمن سوگند دادن فرزندش براى كتمان مسئله، گفت :

فرزندم ! اين راز را پوشيده دار؛ او مسلم بن عقيل است .
پسر شب خوابيد و صبح رفت و محل اختفاء مسلم بن عقيل را به عبدالرحمن بن اشعث كه ماءمورى از ماءموران ابن زياد بود، گزارش داد و او نيز به پدرش كه نزد ابن زياد بود، گفت و پس از آشكار شدن خبر، ابن زياد به او دستور داد تا رفته و مسلم بن عقيل را بياورد.

محمد بن اشعث ، پدر عبدالرحمن ، با حدود هفتاد نفر براى دستگيرى مسلم روانه منزل شدند و وقتى مسلم صداى شم و شيهه اسبان را بعد از نماز صبح شنيد، دعايى را كه مى خواند، تمام كرد و زره پوشيد و به طوعه گفت :
آنچه از نيكى و احسان بر عهده تو بود، بجاى آوردى و از شفاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بهره مند شدى ؛ ديشب عمويم ، امير المؤ منين عليه السلام ، را در خواب ديدم كه گفت : تو فردا با ما خواهى بود.
مسلم با شمشير آخته بيرون آمد و نبرد آغاز شد و پس از مدتى نبرد حدود چهل تن از آنان را به هلاكت رساند و در اينحال محمد بن اشعث نيروى كمكى خواست و ابن زياد گفت :
ما تو را براى يك نفر فرستاديم ؛ اگر با چندين نفر رو در رو مى شديد چه در انتظارمان بود؟!

محمد بن اشعث جواب داد:
اى امير! گمان مى كنى مرا به سوى بقالى در كوفه فرستادى ؛ آيا نمى دانى او شيرى سهمگين و شمشيرى بران و دلاورى سترگ است.
عبيدالله بن زياد گفت :
او را امان ده ؛ جز از اينطريق نمى توان به او دست يافت .

محمد بن اشعث او را فرمان داد و مسلم بن عقيل گفت :
امان خيانت كاران را چه اعتبارى است ؟!

منبع: کتاب جلوه عشق - قصه هاى زندگى امام حسين (ع)



این مطلب چقدر مفید بود ؟
5.0 از 5 (1 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits