دلگرم
امروز: جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۱۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۲۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
 آیا امید وجود دارد؟
2
زمان مطالعه: 10 دقیقه
مرزهای امید و ناامیدی در آرای داستایفسکی، نیچه و کی‌یرکگور .... نومید بودن به که تسلیم شدن! (نیچه)- داستایفسکی در نامه‌ای به برادرش میخائیل در شب نجاتش از مرگ‌ (لغو حکم اعدام) می‌نویسد: «... من...

مرزهای امید و ناامیدی در آرای داستایفسکی، نیچه و کی‌یرکگور ....

نومید بودن به که تسلیم شدن! (نیچه)- داستایفسکی در نامه‌ای به برادرش میخائیل در شب نجاتش از مرگ‌ (لغو حکم اعدام) می‌نویسد: «... من احساس دلمردگی نمی‌کنم و نومید: نیستم. زندگی در همه جا هست. زندگی در درون ماست و نه بیرون ما....

آیا امید وجود دارد؟

دیگران هم با من خواهند بود و مهم این است که در هر بدبختی نومید نشویم و به زانو درنیاییم. همین است هدف زندگی ما، همین است مقصود زندگی. این را حالا می‌فهمم. این فکر در رگ و پی من نفوذ کرده است... سوگند می‌خورم که امید از کف نخواهم داد.»(۱)
امید مسئله مرکزی و متافیزیکی داستایفسکی است. او با همین متافیزیک توانست چهار سال حبس را در زندان اومسک در غرب سیبری سپری کند و در آنجا با رانده‌شدگان، جنایتکاران و قدیسان، هیولای رذیلت و فضیلت محشور بود و تنها کتابی که در دوران زندان در اومسک مجاز بود که در اختیار داشته باشد، نسخه‌ای از عهد جدید (انجیل) بود او از این کتاب نیرو می‌گرفت و متاثر از آن رنج را تقدیس می‌کرد زیرا که مسیح نیز رنج کشید.

او در همین باره می‌نویسد: من فرزند زمانه و عصر خود هستم، فرزند عدم ایمان و می‌دانم که چه رنج‌هایی را باید متحمل شوم تا ایمان واقعی را به‌دست آورم...
خداوند گاهی لحظاتی را در اختیار من می‌گذارد که آرامش کاملی به من دست می‌دهد.

و آن موقع برای خود نظام ایمانی موثر تالیف می‌کنم... این تصور را دارم که هیچ‌ چیز زیباتر و عمیق‌تر از ایمان نیست و هیچ چیز معقول‌تر و انسانی‌تر و کامل‌تر از مسیح نیست... افزون بر این حتی اگر کسی ثابت کند که مسیح و تعالیمش فاقد هر نوع حقیقت است، باز ترجیح خواهم داد طرفدار مسیح باشم تا طرفدار حقیقت!(۲)

و همه اینها هم ممکن که به این دلیل نیز باشد که او به ناگزیر می‌بایستی رنج را امری «آرمانی» یا «مقدس» تصور‌ کند تا بتواند دوران حبس را تحمل کند و مهم‌تر آنکه توجیهی برای آن داشته باشد و چه «تصویری» آرمانی بهتر از مسیح می‌توانست به او کمک کند تا ستایشگر رنج باشد؟

بنابراین داستایفسکی با «امید» به بخشش «گناهانش» رنج کشید. (ایده مسیحی). اما همچنین مسئله آن است که آیا «امید» به عنوان یک مقوله هستی‌شناسانه و متافیزیکی یک وهم یا خیال است یعنی ساخته ذهن است یا اینکه بر واقعیت‌ها و لوازمات عینی مبتنی است؟

علاوه بر آن امید چگونه شکل می‌گیرد؟ ممکن است امید مثلا به عنوان نیرویی آرامش‌بخش در وضعیتی مانند دوران حبس داستایفسکی به ناگزیر و متاثر از آن موقعیت ساخته ‌شود، و این تخیلات و ناخودآگاه فرد محبوس است که به آن (امید) نیاز دارد

زیرا که به هر حال یک انگیزه‌دهنده است که در اینجا صورت دیگر یک مقوله وجودی و متافیزیکی نمی‌تواند باشد. از طرف دیگر وجود «دیگری» برای شکل‌گیری امید در فرد تا چه اندازه اهمیت دارد؟ یعنی هرگاه «دیگری» وجود نداشته باشد آیا مسئله امید خودبه‌خود منتفی است؟

به عبارت دیگر، مطابق این سوال‌ها این مسئله نیز مطرح است که هرگاه «امید» ساخته ذهن آدمی است مقوله «دیگری» نیز می‌تواند فرآورده ذهن آدمی باشد که توان زیستن بدون توهم امید را ندارد، گو اینکه ممکن است که تولید توهم، همچنین سرکوب‌کننده بخش‌هایی از غرائز آدمی نیز باشد.

بسط این موضوع همچنین می‌تواند تفاوت‌های داستایفسکی و نیچه را روشن کند. از نظر داستایفسکی امید ساخته ذهن نیست همچنانکه دیگری ساخته ذهن نیست. این «دیگری»‌از نظر داستایفسکی خداست و ایمانی که به‌دست می‌آید پس از از دست دادن «امنیت» است که حاصل می‌آید.

«انتقال وجود او به اگوی دیگر، تجربه‌اش از اگوی دیگر به شکل دنیایی اصیل، نامتناهی و کاملا مستقل، اصل موضوعه خدا به مثابه‌ واقعیت را در خود دارد واقعیتی واقعی‌تر از تمام هستی‌هایی که از لحاظ وجودی ضرورت دارند».

(۳) بدین‌سان مقوله «امید» جایگاه وجودی خود را پیدا می‌کند مقوله‌ای که وجود دارد و اصلا هم توهم نیست مانند مقوله عشق که بعد از امید حاصل می‌آید و در دنیای واقعی وجود دارد در حالی‌که جالب آن است که «نفرت» در عالم وهم و خیال است که زبانه می‌کشد.

این مسئله بسیار جالبی است که داستایفسکی به طرح آن پرداخته است: عشق مسئله‌ای وجودی است یعنی وجود دارد در صورتی‌که «نفرت» در دنیای خیال است که زبانه می‌کشد و در واقع یک رویاست و مانند عشق عینی نیست. «... زیرا عشق فقط در دنیای واقعیت می‌تواند وجود داشته باشد.

در حالی‌که نفرت در دنیای وهم می‌تواند زبانه بکشد. برایم علی‌السویه است که به چه کسی نفرت می‌ورزم. به انسان‌هایی مثل خودم، این اشباحی که دورم را گرفته‌اند و شبیه من‌اند. فقط در دریافت‌هایم وجود دارند، نه آنکه محکم در درون واقعیت‌ نگهم دارند و برایم رستگاری بیاورند... آخر رویاها که قید و بند ندارند تا موقعی که سرانجام ترجیح بدهم با کشتن خودم و به همراهش با کشتن تمام دنیای درونم، به رویای ابلیس خاتمه بدهم».(۴)

اکنون که «امید» مقوله‌ای وجودی است یعنی حتی حضور دارد و همواره نیز در توجه به «دیگری» است که معنی پیدا می‌کند آنگاه سوال این است که در چه «روانی»‌ یا «روان‌هایی» امید به مثابه یک مسئله هستی‌شناسانه نمی‌تواند ایجاد شود؟

در این رابطه کی‌یرکگور مستقیما مسئله «امید»‌ و «ناامیدی» را بررسی کرده و به نظر می‌رسد تعریفی که از این مقوله دارد تا حدودی مشابه ایده و روشی است که داستایفسکی لااقل در زندان در پیش گرفته بوده است. کی‌یر‌کگور خلوص را در تقابل با نومیدی قرار می‌دهد.

او در تعریف خلوص نیت یا خلوص دل آن را وفاداری و پافشاری روی یک ایده تلقی می‌کند و مطابق این تعریف کسی خلوص دارد که تمام فکرش معطوف به «یکی» باشد. او در همین باره می‌نویسد:‌ «آنهایی که نمی‌توانند دل فقط به یک ایده بسپارند، چه بدانند و چه ندانند غرق نومیدی‌اند» زیرا که علت به‌وجود آمدن نومیدی آن است که آدمی به جای آنکه به یک «ایده» یا «دیگری» معین اعتقاد داشته و وفادار باشد

به چند «ایده» باور دارد (این معادل آن است که به هیچ ایده‌ای باور ندارد) و به این ترتیب میل‌های متنوع و بی‌پایانش هر یک او را به سمت و سویی می‌کشاند و بدین‌سان دستخوش روانی چند تکه یا «شیزوفرنی» (Schizophernie) می‌شود و تنها مشغولیت موضوع که ناشی از میل‌های متنوع است موقتا پناهگاهی برایش فراهم می‌سازد اما این «پناه» موقت البته که منجی آدمی نخواهد شد، زیرا که روان آدمی اساسا برای این سبک از زندگی ساخته نشده است.

بنابراین مسئله از نظر کی‌یر‌کگور کاملا روشن است. فرد می‌بایستی تنها یک ایده داشته باشد و به یک ایده وفادار بوده و برای آن پافشاری کند تا که ناامید نشود. در واقع امید یعنی اعتقاد در پافشاری بر یک «ایده» یا اعتقاد به «دیگری»‌ که آن نیز الزاما امید را در پی می‌آورد. دیگر چیزها، از نظر کی‌یر‌کگور، بیهوده و همراه با ناکامی است.

بنابراین در روان‌های تکه‌تکه شده و یا شیزوفرنیک است که امیدی پیدا نمی‌شود و جای امید در آن خالی است، این روان شیزوفرنیک در دنیای زیبایی‌شناسیک است که طی طریق (!) می‌کند، دنیایی که فرد همواره از موقعیتی به موقعیت دیگر یا از چشم‌اندازی به سمت چشم‌اندازی دیگر می‌رود و بدین‌سان هر چشم‌اندازی که می‌رود تا به‌تدریج و بر اثر تکرار باوری را تثبیت و به یک متافیزیک تبدیل کند،

جایش را به چشم‌اندازی جدیدتر می‌دهد. نیچه در جایی گفته بود که تکرار یک چیز (ایستادن مداوم در یک چشم‌انداز)‌ جوهره هرگونه اخلاقی (متافیزیک)‌ است اما تمام مسئله عنصر زیبایی‌شناسیک در این است که اساسا نمی‌تواند به چشم‌انداز بسنده کند بنابراین نومیدی است که در نهایت گریبانش را می‌گیرد.

اکنون هرگاه به داستایفسکی بازگردیم، وی این روا‌ن‌پریشان و چند تکه بودن یا شیزوفرنی را در عین حال حالتی شیطانی می‌داند، توصیفات او در این‌باره علاوه بر روان‌شناسانه، مذهبی نیز است.

دو نفر از برجسته‌ترین قهرمانانش (استاوروگین در تسخیرشدگان و ایوان کارامازوف در برادران کارامازوف)‌خود دچار این اغتشاش و بالطبع آن نومیدی ناشی از آن هستند. عنوان «تسخیرشدگی»‌ نیز ممکن است دال بر این مسئله باشد.

«تسخیرشدن» یعنی این که «من»‌ در هم شکسته شده است (من یکپارچه‌ای وجود ندارد بنابراین شیزوفرنیک است) و اینکه بیگانه‌ای صدای ما را تصاحب کرده است. این بیگانه شیطان است یا اینکه خود مائیم؟ پاسخ هرچه باشد،

هویت شخص شقه‌شقه می‌شود».(۵) بنابراین در این صورت (وضعیت شیطانی)‌ فرد نه به خدا (به مثابه دیگری) بلکه به «خود» اتکا می‌کند یا در واقع به «خود» واگذاشته می‌شود و به این ترتیب و مطابق آنچه گفته شد دیگر «امیدی» شکل نمی‌گیرد زیرا که «امید»‌در توجه به «دیگری» است که حاصل می‌آید، مسئله‌ای که توجه نکردن به آن فرد را مضاعف و شیطانی می‌کند.

نیچه اما در قلمروی زیبایی‌شناسی باقی می‌ماند آنچه را که او دنیای زیبایی‌شناسی می‌نامد، همانا خودشیفتگی و تسلیم‌نشدن به دیگری است. از نظر نیچه دو راه بیشتر وجود ندارد: یا فردی خود چشم‌اندازش را به‌وجود می‌آورد (زیبایی‌شناسی) و البته دائما تغییر نیز می‌کند یا آنکه «دیگری» نوع خاصی از چشم‌انداز را بر وی تحمیل می‌کند (اخلاقی) و ثابت نیز می‌ماند، راه سومی وجود ندارد.

در شرایطی که چشم‌انداز خاص بر بی‌نهایت چشم‌انداز تحمیل می‌شود از نظر نیچه «... نشانه پیروزی مرگ بر زندگی، پیروزی ایده‌آل زهد بر ایده‌آل هنری، مسیح بر دیونوزوس و میان‌مایگان بر مهان‌سالاران است».

(۶) در این وضعیت تنها نوع و سبک خاصی از زندگی ایجاد و تحمیل می‌شود زیرا که «اخلاق به نوع خاصی از زندگی، زندگی بی‌شمارانی که به حد کافی نیرومند و «بد» نبودند که چشم‌اندازشان را به خودی خود بخواهند، نیاز دارد» نیچه در شکوه تسلیم‌ نشدن و اهلی ناشدن، زیبایی مسحورکننده‌ای می‌بیند که آن را بر نومیدی ترجیح می‌دهد گویی که می‌پذیرد

زندگی در دنیای زیبایی‌شناسی به هر حال قرین نومیدی است و از این نظر زندگی وضعیتی تراژیک است؟ اما در تسلیم نشدن، تصویر خیره‌کننده‌ای می‌بیند که اگرچه در مقیاس زمان لحظه‌ای بیش نیست اما آن «لحظه» را بر انسجام ذهنی و روزمرگی طولانی کسالت‌آور ترجیح می‌دهد

اما داستایفسکی «امید» را تنها در تسلیم شدن به ارزش‌های مطلق و «دیگری»‌ (مسیح) قابل درک و توجیه می‌داند اینکه ما ارزش‌ها را بپذیریم یا نپذیریم، این به تصمیم ما بستگی پیدا می‌کند، ما در این‌باره آزاد هستیم و این آزادی همانا تعیین‌‌کننده مرزهای امید و ناامیدی است.

پی‌نوشت‌ها:
۱‌- ص ۵۲ فلسفه داستایفسکی، سوزان لی‌آندرسن، ترجمه خشایار دیهیمی، ۱۳۸۵
۲‌- ص ۳۱-۳۰ داستایفسکی، کریم مجتهدی، هرمس ۱۳۸۷
۳‌- ص ۳۸ آزادی و زندگی تراژیک ویچسلاف ایوانوف، ترجمه رضا رضایی، نشر ماهی ۱۳۸۵
۴‌- ص ۴۰ آزادی و زندگی تراژیک ویچسلاف ایوانوف، ترجمه رضا رضایی، نشر ماهی ۱۳۸۵
۵‌- مقاله داستایفسکی، شیطان و ایدئولوگ، کارنامه اسفند ۱۳۸۰
۶‌- ص ۸۴ نیچه و استعاره، سارا کافمن، ترجمه لیلا کوچک‌منش، گام نو ۱۳۸۵

منبع: روزنامه کارگزاران



این مطلب چقدر مفید بود ؟
0.0 از 5 (2 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits