دلگرم
امروز: جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۱۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۲۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی
1
زمان مطالعه: 6 دقیقه
قصه-قصه کودکان-قصه گو-نوار قصه-قصه های کودکانه-قصه های کودکانه-قصه برای کودکان-قصه کودک-شعر های کودکانه-شعر کودک-شعر کودکانه-کودکان-شعر خواندن-قصه راپونزل و موهای جادویی

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند.

پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود.

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

زن باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز و تازه دید . از آن روز به بعد او نمی توانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها فکر کند . کم کم رنگ و رویش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل می شد و بیماری به سراغ او آمد.

مرد از همسرش علت بیماری را پرسید .

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

زن گفت : من می دانم که هیچ وقت نمی توانم از آن کاهو یی که پشت خانه امان است بخورم و می دانم که الان در هیچ جایی به غیر از آن باغ نمی توان کاهو پیدا کرد و می دانم که بزودی می میرم .

مرد خیلی نگران شد و تصمیم گرفت که به هر قیمتی که شده است آن سبزی را برای همسرش فراهم کند بنابراین یک شب مخفیانه به آن باغ رفت و از آن کاهو ها چید و به خانه برگشت و برای همسرش سالاد درست کرد

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

زن آنرا خورد و حالش بهتر شد . اما عجیب بود که مرتب هوسش برای خوردن کاهو بیشتر می شد . مرد دوباره به باغ برگشت ولی این بار توسط جادوگر گرفتار شد .

جادوگر در حالیکه از عصبانیت فریاد می کشید به او گفت : تو چگونه به خودت اجازه دادی که سبزیهای راپونزل ( همان کاهو ها منظورش بود ) مرا بچینی ؟

مرد ماجرای همسرش را تعریف کرد . جادوگر فکر کرد و گفت : تو می توانی هر چقدر که بخواهی از این کاهوها بچینی اما یک شرطی دارد . تو باید وقتی فرزندت بدنیا آمد آنرا به من بدهی.

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

مرد بیچاره که می دانست حال همسرش خوب نیست به ناچار این شرط را پذیرفت.

به زودی فرزند آنها بدنیا آمد و جادوگر او را با خودش برد . او نام این دختر را راپونزل نامید .

راپونزل بزرگ شد و هر چه می گذشت زیباتر می شد جادوگر تصمیم گرفت ،اجازه ندهد که کسی اور ا ببیند.

وقتی که راپونزل 12 ساله شد او را به برج بلندی در وسط جنگل برد . این برج خیلی بلند بود و هیچ پله یا دری نداشت و راپونزل بیچاره نمی توانست از آنجا بیرون برود. برج فقط یک پنجره داشت. زمانیکه پیرزن به دیدنش می آمد او را صدا می کرد .

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .

دخترک موهای بلندش را از پنجره به بیرون می انداخت و جادوگر موهایش را می گرفت و به بالای برج می آمد

چند سالی گذشت . روزی پرنسی بطور اتفاقی از آن قسمت جنگل می گذشت که ناگهان صدای قشنگ و دلنشینی را شنید. او برج را پیدا کرد . اما هیچ راهی را برای ورود به برج نیافت.

او نمی توانست صدا را فراموش کند برای همین هر روز به آنجا می آمد و به آن صدا گوش می داد و شبها با قلبی شکسته برمی گشت.

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

او هنوز هیچ راهی برای ورود به برج پیدا نکرده بود

تا اینکه روزی پیرزنی را دید که به سمت برج می آید در گوشه ای مخفی شد و صدای پیرزن را شنید که می گفت :

راپونزل ، راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .

سپس یک موی بافته شده بلند از پنجره به سمت زمین پرت شد و پیرزن از آن بالا رفت .

پرنس فکر کرد من هم شانس خود را امتحان می کنم تا از این برج بالا بروم .

بعد از مدتی پیرزن از آنجا رفت و پرنس کنار پنجره آمد و حرفهای او را تکرار کرد .

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .

سپس از آن موی بلند بالا رفت و به برج رسید .

در ابتدا راپونزل از دیدن مرد ترسید چون تا آن روز هیچ کسی را ندیده بود . اما پرنس برایش توضیح داد که صدای قشنگش او را به آنجا کشانده است . پرنس که تا آن روز دختری به آن زیبایی و مهربانی ندیده بود از دختر خواست که برای همیشه در کنار او باشد و پیشنهاد ازدواجش را قبول کند

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

.راپونزل احساس می کرد که در کنار این مرد خوش اندام و مودب زندگی لذت بخش تر از زندگی کنار آن پیرزن است بنابراین پیشنهاد پرنس را قبول کرد .

اما او از هیچ راهی نمی توانست از آن برج خارج شود بنابراین از پرنس خواست که برایش گلولهای ابریشمی بیاورد تا با آن طنابی درست کند و از آنجا خارج شود .

تا زمانی که طناب بافته شود پرنس هر شب به دیدن راپونزل می آمد . راپونزل دقت می کرد که ملاقاتش را با پرنس مخفی نگه دارد . اما یک روز بدون اینکه به حرفهایش فکر کند به جادوگر گفت : چرا شما اینقدر سنگین تر از پرنس هستید ؟

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

یکدفعه جادوگر با عصبانیت فریاد کشید . من چی شنیدم ؟ من فکر می کردم تو را در جای امنی پنهان کردم اما تو برخلاف نظر من با دیگران ملاقات داشتی . تو به من کلک می زدی !

او با عصبانیت موهای راپونزل را دور دستش پیچاند و با یک قیچی آنرا برید .و لحظه ای بعد موهای بلند راپونزل روی زمین افتاده بود . اما پیرزن هنوز عصبانی بود . آن سنگدل یک ورد جادویی خواند و راپونزل را به یک جای خیلی دور فرستاد تا برای همیشه بدبخت و تنها باشد .

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

سپس موهای راپونزل را به موهای خودش گره زد و کنار پنجره منتظرپرنس نشست . هنگامیکه پرنس از پنجره داخل شد بجای راپونزل عزیزش آن پیرزن زشت را دید

پیرزن در حالی که خنده ی مسخره ای سر داده بود گفت : تو فکر می کنی عشقت را پیدا خواهی کرد ؟ اما آن پرنده زیبا پرواز کرد و رفت و صدایش خاموش شد . راپونزل برای همیشه گم شده و تو هیچگاه او را نخواهی دید .

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

پرنس از خود بیخود شده بود و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد . اما از خطر مردن نجات پیدا کرد چون روی بوته های خار افتاد . اما خارها چشمان او را زخمی کردند و پرنس نابینا شد . حالا او چطور می توانست راپونزل را پیدا کند ؟

برای ماه ها پرنس نابینا در میان جنگل سرگردان بود . هرگاه که به کسی می رسید از آنها در مورد دختر زیبایی بنام راپونزل می پرسید . او برای همه نشانه های او را توصیف می کرد اما کسی او را ندیده بود .

قصه کودکانه راپونزل و موهای جادویی

او آنقدر رفت و رفت تا روزی صدای آهنگ غمگینی را شنید . او صدا را شناخت و به آنطرف رفت. صدا زد : راپونزل

راپونزل به طرف پرنس دوید و از شوق دیدار او اشک در چشمانش سرازیر شد . اما وقتی قطرات اشک بر روی چشمهای پرنس افتاد اتفاق عجیبی پیش آمد . پرنس دوباره می توانست ببیند.

پرنس راپونزل را به سرزمین خودش برد و بعد از ازدواج سالها به خوشی زندگی کردند.



این مطلب چقدر مفید بود ؟
5.0 از 5 (1 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits